...
چرا نمی رسم به "تو" ؟
کجایی پس؟
چرا نمی رسی به "من" ؟
دیگه گریه کردن هم آرومم نمی کنه...
شده ام مثل شیره ای خماری که دنبال یه مسکن می گرده تا دردشو فراموش کنه...
........................................................
*.بعد از مدتهای مدید (!) ترم ها رو با واحد های کم گذروندن این ترم بالاخره ۱۹ واحد دارم...
۱۹ واحدی که هر روز باید سر کلاس ۵ تا درس بشینم که همه ۳ یا ۴ واحدی اند و با زمان بندی ۱ ساعت...استادا هم که ماشاء الله تخته گاز دارن به سرعت پیش می رن...از همین روزای اول باید شروع کرد تا عقب نیوفتاد...
هر روز ۸ تا ۱۲ ....
به خاطر خسارات سنگینی که همیشه خواب سنگین به بنده می زنه اگه بعد از نماز صبح اجازه ی سفر به روحمو بدم به کمتر از دو-سه ساعت گشت و گذار در عالم رویا (شاید هم معنا ! ) راضی نمی شه برای همین توفیق اجباری بیدار موندن تو بین الطلوعین رو کسب می کنم تا لحظه به لحظه منتظر ساعت 7:45 دیقه باشم که حرکت کنم به سمت دانشکده...
متاسفانه برای کلاس 30 نفره ی درس ساعت 8 کلاسی با 25 نفر گنجایش اختصاص گرفته !! و برای دوری از هم جواری صندلی به صندلی با برادران هم کلاسی (!) باید بتونم خودم رو زودتر برسونم...
*.هفته ی پیش ردیف دوم کلاس نشسته بودم و محو تدریس استاد (خانوم ! ) خودش کلام و خوش رفتارمون بودم و ردیف اول هم کاملا خالی بود...۲۰ دیقه بعد از شروع کلاس... از آقایون هم کلاسی اومد و نشست در ردیف اول...یک لحظه متوجه شدم که چه کسی هستند...همون کسی که به یاد دارم در ترم اول و دوم چقدر دانشجوی منظم و با نشاطی بودند و جز معدود آقایونی بودند که سعی می کردند نماز اول وقت رو در نمازخونه ی دانشکده از دست ندند ...اما الان اونی که جلوی من در ردیف اول نشسته بود...پسری معتاد بود... که این درس رو برای سومین بار گرفته بود...
علی علی...