پنجره های قطار...
+ آخرشم یادش می ره کتاباشُ با خودش ببره...
+ کارت اتوبوسمم جا گذاشته بودم...اتوبوسا رُ قاچاقی سوار شدم !
+ یادش بخیر...مامانم وقتی می دید...دنبال یه چیزی انقده می گردم که یه دیقه پیش دستم بود...چقدر می خندید...می گفت...خدا بهت رحم کنه دُخْتَرْ...
+ صبح تو راهِ دانشکده سرم پایین بود...بلند که کردم...دیدم یکی از اساتید داره از ماشین پیاده می شهُ بهم نگاه می کنه...نشناختم...جلوتر که اومدم...دیدم این که همون استادیه که دو سال پیش یه درسی رُ 2 هم نمی شدم اما بهم 13 داد...ترم پیش هم بازم 2 نمی شدم اما بدون این که ازش بخوام بهم 10 داد...خیلی خجالت کشیدم...آخه یادمه 2 سال پیش که بهش گفته بودم شرایط سختی تو درس خوندن دارم...خیلی پدرانه باهام برخورد کرده بود...3-4 تا استاد هستند که موقع فارغ التحصیلی باید برم ازشون تشکر کنم...به خاطِر این که دَرکم کردند...البته این استاد خیلی جدی هست...ازش یه جورایی می ترسم...
+ پنج شنبه اگه خدا بخواد قرنطینه ی چند ماهه تموم می شه...اول باید برم زینبُ ببینم...خیلی وقته ندیدمش...اون بعد از ظهره امتحانش...نه ! پنج شنبه شب می رم رُکنُ المُلک...جمعه واسه نهار می رم پیشش ! ...یه هدیه هم براش می گیرم...اخه من، زینبُ خیلی دوست دارم...آخه زینبُ من، خیلی دوست دارم...آخه خیلی دوست دارم زینبُ من...آخه خیلی دوست دارم من، زینبُ...شاید منصوره هم پیشش باشه...پس واسه اونم یه هدیه می گیرم...کی برم خرید؟ آهان بعد ِ کنکور...آخ...خوب شد یادم اومد...پنج شنبه ساعت چهار و نیم تو کتابخونه شهرداری در مورد مسجد ِ جامع ِ اصفهانُ هنر وَ معماریش نشستی هست اونم باید برم ! ...شنبه هم ان شاء الله می رم پیش خانوم راضی...عزیز دلم...کاش شیفتش بعد از ظهر باشه بتونم ببینمش...یادم باشه واسه اونم کادو بخرم...آخرین باری که دیدمش...روز تولدش بود که رفته بودم تبریک بگم...عاشِقِشَم...اووووه...هم اتاقی های سال قبلم...اونا هم هستن...آخر هفته هم...پیش فاطمه...باید کتابای کنکورو براش ببرم...برای فاطمه هم هدیه می گیرم...مطمئنم که مثل همیشه بهترین لحظاتُ با بودن در کنارش خواهم داشت...وای چقدر کار دارم من...
+ خدایا ما که این کارا رُ قُربَتَن الَی تو نمی کنیم اما تو قُربَتَن الَی خودت حسابِشون کن...
+ وای خدایا خودت کمکم کن...هدیه خریدن سخت ترین کاریه که می شه کرد...مخصوصن واسه این چهار تا دوستم که ذهن شدیدن فیزیکی و فلسفی دارندُ سخت می شه اون چیزی که مناسب حسُ حالشون باشه رو پیدا کرد...
+ آقا ! یعنی چی ! منم می خوام شنبه ها آز ِ هسته ای بردارم...نمی خوام فقط دو شنبه ها به خاطر آز ِ هسته ای پاشم برم دانشگاه...سِکشِنِ شنبه 14 نفر ظرفیت داره اما خَلقُ الله رفتن پیش مسئولِ آموزش گفتن واسَشون بگیره شده 17 نَفَر...دست ِ ما هم کوتاه...
+ بسه دیگه...این پستم خیلی بوی خاله زَنَکی داد...
عــــــــــلی عـــــــــــلی...
-آره راس می گی اون شکلکا ام به پرستیژ وبلاگت نمی خورد!البته اصولا نباید آدم تو این قید و بندای دنیوی مث پرستیژ و اینا باشه!مهم رضایت خداس!
-واقعا کاش می تونستی!من با کمال میل قبول می کردم!
-آره منم یه روز پول نداشتم کارتمو شارژ کنم 3-4 بار قاچاقی سوار شدم.کار هیجان انگیزیه!ولی بعد که باید 4 تا کارتو یه جا بزنی...اصلا هیجان انگیز نیس!
-آقا چی بهشون گفتی منم برم به استادامون بگم!!!!!
-چی هست این نشسته؟به درد ما ام می خوره؟همین جور الکی راه می دن؟
-بله...بله...کادو خریدن خیلی سخته...دعا می کنیم جان سالم به در ببرید!
ضمنا ذوق مرگ شدیم از تلمیحی که به ما داشتید!