فَقَط...
شنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۰، ۰۴:۵۳ ب.ظ
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...
دِلَم می خواست تو کویر بودَم...روی یه تخته سنگی می نشستم...از گرما و نور ِ شدید ِ خورشید دستام ُبه چشمام سای ِ بون می کردم و عبور ِ یه کاروان ِ شُتُرُ تماشا می کردم...که سلانه سلانه راه می رن ُصدای زنگوله های آویزون از گردنشون بِهِم آرامش می ده...
+ هنوزم زنگوله ها ، زنگوله ها ،توی جاده های دور صدا میدن+...
+ یِکی خونده...
17:44 > من نمی دونم چرا این همه کد های امنیتی رو سخت می ذارن...آدم باید صد بار بنویسه...تا درست از آب در بیاد
> حوزه ی امتحانیم رو اصلن نمی شناسم کجاست...مجبورم قبل کنکور یه بار خودم برم...
21:17 > پیاده روی از میدان امام تا شاه زید و پیامد های آن...
عــــــــــلی عـــــــــــلی...
۹۰/۱۱/۲۲