مداد...
من از خـــــــــدا و مولــــــود ایـــــــن روز خواســـــــــتم که بهم یه فرصــــــــت دوباره بدن...
تو چی؟
این فرصــــــــــــتو بهم بدی؟
کارم خیلی زشـــــــــــــت بود و خیلی بهــــــــت برخورد...بچگی بود...
وقتی خداحافظــــــــی کردی...وقتی شـــــــــبش اون پیامو واسم فرستادی...می خواســـــــــتم بهت بگم که نمی تونم بدون تو تحــــــــــمل کنم...می دونستم که منتــــــــــــظر جوابم بودی...اما پیش خودم گفتم خیــــــــــلی این مدت از دستم رنجیدی...بهتره دیگه آزارت ندم...واســــــــه همین جواب ندادم...خواستم این پســـــــت رو بذارم برای بعد کار پایــــــــــان نامه ات...چون می دونم که سرت خیلی شــــــــــــلوغه...
اما...نتـــــــــــونستم...این هـــــــــــمه مدت فقط به امید انتــــــــــــظار و این که ته دلـــــــــــــــم رفتنت رو نمی تونستم قبول کنم تا حـــــــدی آروم بودم...همه اش می گفتم...نه امکان نداره...من باور نمی کنم...نمی تونم باور کنم...یه هویی همه چیز تموم شده باشه...حتـــــــــــمن بر می گرده...
شایدم این انتظارم بی هــــــــــوده بوده...شاید تو این مدتی که گذشته کاملن به این نتیجه رسیده باشی که تصمیمی که گرفتی درست بوده...نمی دونم...من که خبر ندارم...اما نمی دونم اسمشو چی می شه گذاشت...شـــــــــــانس یا چـــــــی؟ اما شانسم رو امتحــــــــــان می کنم...شـــــــــاید برای آخرین بار...تا اگه خیلی دلت از دستم شکسته بوده باشه...این آخرین پیامم باشه...
اگه دلمو بهم پس می دی...جواب این پستو نده...
و اون وقت دیگه صاحب دلم خودم می شم و می تونم برای همیشه خودم رو زهرای امین بدونم...حتی اگه دیگه زهرای امین نباشم...
عــــــلی عـــــــلی...