برق...
يكشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۰، ۱۰:۵۸ ب.ظ
*.چشمامُ باز می کنم می بینم ساعت 7:16 ئه ... سریع آماده می شم و مسیری که هر روز با اتوبوس می رفتم رو با تاکسی می رم...ساعت 8:10 می رسم کلاس...
*.ساعت 11 فیزیک حالت جامد دارم...استادش گفته...زمان شروع کلاس با ورود آخرین نفر به کلاس حساب می شه...خدا رو شکر می کنم که 8 صبح این کلاسُ ندارم...
*.دارم تست حل می کنم...می رسم به یه سوالی که انتگرالشُ بلد نیستم چه طوری حل کنم...ای بابا هر چی کتاب انتگرالی رو هم می گردم...پیداش نمی کنم !
*.بهار امروز رفت کربلا...اس داده که...اون کیف بزرگه اتُ قسمت شد ببرم کربلا...و منم یاد این می افتم که اون کیف چقدر جاها رفته...
*.روز سوت و کوری بود...
*.خدا !
علی علی...
۹۰/۱۱/۱۶
از نـا مهربانــی هایــت!
امــا ...
خـوب کــه فکــر میکنــم
مـــن بی مقدمــه عاشــق تـــو شــدم!
تقصیــر تــو نــیست...