به درجه ای از عرفان تو زندگی رسیدم که نمی دونستم امشب شب اول محرمه فک می کردم فردا شبه
این بود زندگی...
اف بر تو...
به درجه ای از عرفان تو زندگی رسیدم که نمی دونستم امشب شب اول محرمه فک می کردم فردا شبه
این بود زندگی...
اف بر تو...
دلم: دلتنگشم...
عقلم: ولش کن بابا بیست روزه ندیدیش و عادت کردی از این به بعد هم روش
اما متاسفانه من آدم منطقی ای هستم تا احساساتی...
باور نمی کنم این من باشم... منی که همیشه به خودم می نازیدم که چه آرام و مطیعم... اما الآن سر تا پا خوی وحشیانه ای در من غوغا می کند که همه چیز را به تاراج می برد...
همه چیز از دست رفته... فقط همین...
تنها خاطراتی گنگ و مبهم از گذشته ای نه چندان دور باقی مانده و دیگر هیچ... خاطراتی البته دوست داشتنی...
دلم گرفته... تنهای تنهام... کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم...
خدایا کاش تو بودی... کاش تو باشی...
سال 90
اتوبوس کوی امام - هتل پل
روی صندلی کنار پنجره نشستم دستمو گذاشتم زیر چونه ام و بیرونو نگاه می کنم و به چیزایی نا معلوم فکر می کنم... به چیزایی که دل خوشی ای توش نیست...
سال 96
اتوبوس کوی امام - سی و سه پل
روی صندلی کنار پنجره نشستم دستمو گذاشتم زیر چونه ام و بیرونو نگاه می کنم و به چیزایی نا معلوم فکر می کنم... به چیزایی که دل خوشی ای توش نیست...
تا آدما عوض نشن هر چقدرم سال ها و ماه ها بیاد و بگذره و هر چقدرم اطرافشون و اطرافیانشون عوض بشن و بیان و برن هیچ چیزی عوض نمی شه...
درد همون درده و غم همون غمه و غصه همون غصه اس...