همیشه حســـِ بدی نسبت به روز ِ مادر داشتم...چون...همیشه...مادر برام کسی بوده که غذا می پخته...لباس می شسته...رفت ُ روب می کرده...وَ همین...هیچ گاه نخواستم چشمام رُ باز کنم...تا حســـِ عاشقانه ای نسبت به "مادر" داشته باشم...برای همین از این که بقیه این همه ارزش برای "مادر" قائل می شدند اما من در دلم ذره ای نه...حرص می خوردم ُ این باعثـــِ نفرتم می شد...حسی که وقتی تصمیم می گرفتم، گوشه از از زحماتـــِ مادرم رُ به چشم ببینم ُ در روز ِ مادر خشک ُ خالی هم که شده تبریک گو باشم و مادر در جوابـــِ تبریکم می گفت تو اگر من رُ اذیت نکنی بهترین تبریک ها رُ برام گفتی؛ عمیق تر می شد...
من...
همیشه حسرتــــِ این رُ داشتم که مادرم بهم بیشتر محبت بکنه ،
همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که لبخند های بیشتری ازش ببینم ،
همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که تمامـــِ وجودم نوازش های بیشتری رُ ازش حس بکنه ،
همیشه حسرتــــِ این رُ داشتم که بیشتر از بقیه مادر ها نگرانم باشه ،
همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که به خواسته هام اهمیت بده ،
همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که چرا همه مادرشون رُ بیشتر دوست دارند اما من پدرم رو ،
همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که...خیلی چیز های دیگه...
اما هیچ وقت ندیده بودم...
این مادرم بود که پشتـــِ پا به آینده اش زد...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...
این مادرم بود که با تمامـــِ سختی های زندگی که اشتباه بنا شده بود، ساخت...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...
این مادرم بود که تمامـــِ حقارت ها ُ حسرت هاش رُ نادیده گرفت...موند ُ سوخت...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...
این مادرم بود که شب های تار ِ زیادی رُ در تنهایی ُ ترس صبح کرد...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...
این مادرم بود که چهار دست ُ پا با بیماریش راه می رفت ُ به بچه هاش می رسید...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...
این مادرم بود که دست های نرم ُ لطیفش رُ پینه بسته کرد ُ دست های بچه هاش رُ گرفت...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...
این مادرم بود که بهم نفس داد...زندگی داد...شخصیت داد...
من همه چیزمُ از مادرم دارم وَ هر چیزی که دارم هم از همین از خود گذشتگیـــِ بزرگـــِ مادرمـــِ...
چیزی که تازه فهمیدمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آرزومـــِ یـــِ روزی برسه منم بتونم اون جوری که داداشم صورتش رُ می ذاره کفـــِ پای مامانم ُ پاشوُ می بوسه...بیوفتم به پایـــِ مادرم...
*.مادر بزرگم دوازده ساله فوت کرده...سرطان داشت......اواخر ِ عمرش خیلی به نوه هاش اصرار می کرد که برن پیشش بمونن...اما کم تر کسی قبول می کرد...منم یکی مثلـــِ اون ها بودم...هیچ وقت یادم نمی ره...اون روزی رُ که پیشش مونده بودم و از این که مجبور شده بودم توی دستشویی رفتن کمکش کنم چقدر عصبانی بودم...اون موقع ها بچه بودم...بعد ِ ها که ازش واسم گفتن...خیلی خیلی دوستش دارم ُ این حسرت همیشه باهامه...کاش اون روز ها دوباره بر می گشتن ُ جبران می کردم...
*.سه روز ِ پیش مادر بزرگــــِ دوستم فوت کرد...اون خیلی خیلی بیشتر از من حسرت داره..
*.آنتی بیوتیک خوب گفت...شاهین...مادرت به عزات بشینه...اللهم ارزقنا تبری...
*.تا مدتی میرم...شاید تا میلاد ِ حضرتــِ صاحب...شاید هم میلادی دیگر...اما اگر خدا خواست...حتمن با میلاد بر می گردم...
*.راستی...فردا مبارک !
ثبت نوشت : یک روزی چنین وصیت خواهم کرد...پایینـــِ پایـــِ پدر و مادرم خاکم کنید...