به نامش... سیاهی ات از دور پیدا می شود...چشمانم خسته تر از آنند که بتوانند نگاهت را ببینند...نزدیک تر که می آیی...می شود عرق های درشتــــِ روی پیشانی ات را تشخیص داد...دست ها و پاهایم را محکم بسته ای...حتی نمی توانم اندکی تکانشان دهم...رو به رویم می ایستی...نمی دانم آن چه که در چشمانت می یابم محبت است یا نفرت...شروع می کنی به چرخیدن دور ِ سرم...می چرخی ُ می چرخی...چشم از چشمانت بر نمی دارم...گردنم خشک شده است...سرعتـــِ چرخیدنت را بیشتر می کنی...سرم گیج می رود...چشمانم سیاهی می روند...بغض گلویم را گرفته...اما توان گریستن ندارم...می نشینی رو به رویم...نفس نفس می زنی...نگاهم می کنی...برای همین چشمانـــِ ترسناکت بود که نخواستمت...
می گویی : کشتمش...حالا دیگر مالـــِ خودمی...
*. بعضی وقت ها آزادی از هر اسارتی بدتره...
*. اما همیشه تنهایی بدترین سمه...
*. نوشتن واسم مثلـــِ تصفیه خون می مونه !
*. از وقتی که نامت را از دفترچه خاطراتم پاک کردم...یادت هم از دلم پاک شد...
*.صفحه ی پاره شده ی 203-204 کتابـــِ ترمودینامیک...از انباری پیدا می شود...