...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

برکه...

شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۰، ۰۹:۱۲ ق.ظ

+ اسمــــِ اتوبوسی که امسال سوارش می شم...امام علی سلام الله علیه هست... و من می دونم که این اصلن اتفاقی نیست و نخواهد بود...

+ نماز ِ صبح...اتوبوس ها...این قسمت رمزی است...

+ دو کوهه وَ باز هم سردار یکتایــــِ عزیز...بچه ها ! امام فرمود جبهه دانشگاهــــِ اما الآن دانشگاه جبهه است...

+ شَرَهانی...پرچمــــِ گنبد ِ حضرتـــــِ امیر...که تونستیم متبرک بشیم...

+ شَرَهانی آدم  ُ مست می کنه مخصوصن غروبش...

+ تو نماز خونه...فیلم...این هم یک رمزه...

+ فکه...چــــِرا...چـــــِرا...سوال های دلم در هر قدم به قدمــــِ فکه...

+ چذابه...کانالــــِ کمیل...آسمانی ترین حسی که می شد به دست آوُرد...

+ دهلاویه...چمران با ما بود...نگاهش ر ُ دوخته بود به قرصــــِ کاملـــِ ماه...

+ طلائیه...حسی غریب...

+ شلمچه...حیرانت می کرد...بوی ایلیا هم می اومد...

+ خاکــــِ شلمچه یعنی خاکــــِ چادر ِ خاکیــــِ مادر...

+ داغــــِ هویزه بر دلم موند...

+ اروند رود...شهدا این جا خیلی مهربونن وَ خیلی دل سوز...لبخند به لب دارن...گویا نمی خوان داستانــــِ تکه تکه شدن هاشون داستانــــِ جنگــــِ تن به تن با تنــــِ زخمی در کارخانه ی نمک...داستانــــِ خوراکــــِ کوسه شدن هاشون رُ در عملیاتــــِ والفجر ۸ کسی بفهمه...

+ کنار ِ اروند...پشتــــِ سرم...فیلم...چه بد...باز هم رمز...

+ هر وقت می آم ُ منطقه ی به اصطلاح آزاد ِ اروند رود رُ این طوری پر از دست فروش ها و فقرایی می بینم که التماس می کنن یه چیزی اشون بخریم...دوست دارم یه چاقو داشته باشم بکنم تو شکمـــِ همه ی مسئولین ، بلا استثناءءءءءءء...

+ حاج آقا علم ُ الهدی...تبلیغ گر در کشور های دیگه...خیلی عالی صحبت کردند...خدا حفظشون کنه...گفتن که تو سوریه که داشتم درس می خوندم...برنامه ها رُ جوری تنظیم کرده بودند که کلاسهام می افتاد وقتــــِ نماز...و من نمی خواستم نماز ِ اول وقت رُ از دست بدم...به استاد می گفتم استاد برای من نمازم واجب تره...گوشه ی کلاس مشغول می شدم به نماز خوندن...بچه ها هم به احترامـــِ من نمی ذاشتن استاد اون موقع درس بده...به خاطر ِ این کارم ده نفر شیعه شدن...

+ می رم می گم حاج آقا ایمیلتون رُ لطف می کنید...می گن به آقایون دادم...می رم به مسئولــــِ اتوبوسمون می گم ایمیلشون ر ُ لطفن از آقایون بگیرید...چند دفعه هم بعدش اصرار کردم...تا این که رفتن گرفتن...

+ مگه می شه رفت دو کوهه ُ از سر ُ کولــــِ تانک ها نرفت بالا...داشتم از لوله ی یه تانکی می رفتم بالا...شیبش زیاد بود نتونستم تا آخرش برم بعدش آویزون بشم ُ خودم ُ بندازم پایین...

+ من عاشقـــِ اسکان تو پادگان ام...صبح بعد ِ اذان می رم بیرون...همه جا دشته...مثلــــِ پادگانـــِ شهید زین الدین نیست که سرسبز باشه...اما کوه های تخته سنگیه اطرافش هم جون می ده واسه رفتن ُ گشتن...یه جاهایی هم گل های وحشی در اومدن...عالی بود...

+ اهواز وَ کارون...من لبــــِ کارون می خوام...به یاد ِ شهید عباســــِ دوران یا بابایی یادم نمی آد...

+ پادگانــــِ شهید مهدی باکری...این جا طبیعت نداره...ساعت یازدهـــِ شبـــِ...قراره آقای تاجیک در مورد ِ شهدا صحبت کنند وَ بعدش دعای کمیل...ساعت دوازده که می شه...دعا شروع می شه...من خسته ام...می رم تو سجده...همراه با مداح زمزمه می کنم...تا این که به آخر ِ دعا می رسیم...با خودم می گم چه زود دعا تموم شد...ئه وسطای دعا رُ که نخوند...بعد متوجه می شم که وسطـِ دعا خوابم برده بوده...

+ همیشه هر جا می رم باید یه چند تا سه راهی با خودم ببرم...

+ این سفر بیشتر برام چسبید...چون داداشمم اومده بود...اما نتونستم ببینمش...عاشقشم...

+ حال گیری های آخر ِاتوبوس...خب چه می شود کرد دیگر...

+ اصلن شعر ِ سفرمون رُ دوست نداشتم...هر دفعه هم کنار ِ هر یادمانی بچه ها می خوندنش... (+)

+ یه دوستی می گه دارم می رم مشهد...دلم می سوزه...در شلمچه روضه ی امام رضا می خونن...

+  می گم دارم بر می گردم...می گه بیا این جا بهار اومده...

+ این آخرین اردوم با دانشگاهـــِ اصفهان بود...

+ خداحافظ...جنوب...با طعمــــِ دانشجویی...

+ من اردوی جهادی می خوام...

+ می آم سر ِ کلاســــِ هسته ای...می پرسم سه شنبه استاد چی درس داد...گفت سه شنبه اصلن تشکیل نشده بود...تنها کلاسی بود که تو اردو از دستش می دادم...

+ از خروجیــــِ شلمچه که می آم بیرون...می گم تازه همه چیز شروع شد...بسم الله الرحمن الرحیم...

همه اشُ رنگارنگ کردم...اما تا کپی کردم این جا...سیاه شدن...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۲/۲۰
مانا

نظرات  (۴)

سلام آبجی خوش ذوق و آپدیتم

چه قدر به من چسبید متنت... من هیچی رو مکتوب نکردم. خیلی قشنگ نوشتی... ممنون که با نوشتت منو بردی پیش همه ی اون چند روز خوب خدا...

الان واقعا یه بغضی تو گلووووممههه (با اینکه شعرو دوسش نداشتی)
پاسخ:
ممنون از لطفت...
خوش به حالتون
قسمت من که نشد

هیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
خوش به حالت
پاسخ:
تو چرا نمی ری؟ بر ُ بچس ُ بردار یه سه چهار روز برید حالشُ ببرید...
۲۳ اسفند ۹۰ ، ۱۷:۳۶ محمد معظمی
سلام وبتون رو خوندم وبلاگ پر محتوایی دارید خوشحال میشم به مام سری بزنید در پناه خدا باشید یا علی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">