...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

تاریک...

شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۰، ۰۷:۴۳ ب.ظ
همیشه از درخت ها متنفر بود...از وقتی که پدر و مادر و برادر کوچکترش را در آتش سوزی کلبه چوبیشان از دست داده بود درختان را مثل هیولایی می دید که از دهانشان آتش بیرون می آید...کابوس های شبانه هم اذیتش می کردند...هیچ وقت راحتش نگذاشته بودند...سرنوشتش هم این گونه رقم خورده بود که نتواند از جنگل بیرون رود...وقتی هر روز آن مسیر طولانی را از لا به لای درختان قطور و بلند طی می کرد تا به رودخانه برسد نفسش بند می آمد...به سختی نفس می کشید...سرش را پایین می انداخت و اطراف را نگاه نمی کرد تا هر چه زود تر از میان آن هیولاهای شکست ناپذیر بیرون بی آید...آن روز هم بیشتر از روز های دیگر اذیت شده بود...چون هنوز کابوس دیشبش که همراه خانواده اش در آتش می سوخت در خاطرش بود...عرق کرده بود...دستش را روی قلبش گذاشته بود و به سختی راه می رفت...سایه ی درخت قطوری را روی خودش حس کرده بود...نتوانسته بود سرش را بالا نگیرد و نگاه نکند...می خواست لا اقل با نگاهی غضب آلود همه ی نفرتش را از درونش خارج کند...وقتی سرش را بالا گرفته بود...اِما را دیده بود که زیر یک درختی نشسته است و به او زل زده است...برق نگاهش ضربان قلبش را تند تر کرده بود...رفته بود جلو تر...از عمق نگاهش حسی را گرفته بود که تا به حال درک نکرده بود...امّا سرش را برگردانده بود و در حالی که اشعه های تابان نور خورشید را می دید که از لا به لای انبوه برگ های درختان نفوذ کرده اند...راهش را ادامه داده بود...در آن لحظه بود که برای اولین بار حس کرده بود که توانسته است تمام هیولا ها را با تبر قطع کند و آن ها را به زمین بکوبد و تکه تکه شان بکند و نعره ای از سر آرامش و شادی سر دهد... فقط لبخند اِما سر تا سر خیالش را تسخیر کرده بود...برایش عجیب بود که تا به امروز هیچ وقت نفوذ انوار طلایی نور خورشید را از بین برگ های پهن درختان ندیده بود...وقتی به کلبه رسیده بود خبری از نفس نفس زدن های هر روزه نبود...متوجه شده بود...تمام مسیر را با خیال لبخند اِما طی کرده است... اِما وارد زندگی اش شده بود...این حس و ارتباط دو طرفه بود...برای همین هم وقتی فردای آن روز از ماهی گیری برگشته بود...باز هم همان موقع اِما را زیر آن درخت دیده بود...چقدر درخت در چشمش زیبا به نظر رسیده بود...کلاهش را برداشته بود...سلام داده بود و کنارش نشسته بود...اِما با مادر پیرش در کلبه ای نزدیک رودخانه زندگی می کرد...مدت کمی بود که از دست مرد دیوانه ای  که دل باخته اش شده بود فرار کرده بودند و آن جا آمده بودند...چون عاشق سکوت جنگل بود...زیر آن درخت را برای لحظات خلوتش برگزیده بود...آن روز تا غروب با هم حرف زده بودند...نمی خواست آن لحظات شیرین زود تمام شوند اما اِما باید برمی گشت...دستان ظریفش را در دستان زمختش گرفته بود و نزدیک لبانش برده بود و بوسیده بود و گفته بود تا لحظه ی دیدار بعدی لحظه شماری خواهد کرد...گوش سپرده بود به صدای خش خش برگ های جنگل ِحالا دوست داشتنی در زیر قدم های اِما...فردای آن روز چند ماهی نسبتن بزرگ گرفته بود و برده بود کلبه ی اِما...با هم برگشته بودند به جنگل...روز ها به همین منوال می گذشت و قرار های هر روزه شان در زیر آن درخت که اسمش را درخت آشنایی گذاشته بودند دلهایشان را بیشتر به هم گره می زد...حالا دیگر مادر اِما او را به عنوان همسر اِما قبول کرده بود...قرار گذاشته بودند زندگیشان را آخر هفته با یک جشن کوچک سه نفره شروع کنند...اِما در جنگل منتظرش بود...رفته بود دسته گلی طبیعی برای خودش درست کند...او هم در کلبه اش بهترین لباسی را که برای روز مبادا کنار گذاشته بود پوشیده بود...در کلبه را باز کرده بود...نفس عمیقی کشیده بود... و از این که اِما وارد زندگی اش شده بود و با محبت وصف نشدنی اش جان تازه ای به روح خسته اش دمیده بود خوشحال بود...قدم هایش را تند تند بر می داشت تا هرچه زود تر نزد اِما برسد...اِما چقدر با گل سری که از گل های وحشی درست کرده بود و دسته گلی که در دستانش داشت زیبا شده بود...ایستاده بود و لبخند زنان به او نگاه می کرد...نور طلایی اشعه های خورشید از پشت سرش موهایش را طلایی نشان می داد...ناگهان صدای شلیک گلوله ای در فضا پیچیده بود...اِما با همان لبخند زندگی بخشش روی زمین افتاده بود...به سمتش دویده بود...گلوله به قلبش خورده بود...خون از آن با فشار بیرون می آمد...اِما دستانش را در دستش گرفته بود و روی قلبش گذاشته بود...خورشید در حال غروب کردن بود...لبخند اِما محو شده بود...حالا دیگر دست های خونی کابوس های هر شبش شده بود...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۲/۱۳
مانا

نظرات  (۹)

۱۳ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۵۰ انسیه سادات
بسم الله الرحمن الرحیم

سلام دوست عزیز

چه نوای زیبایی گذاشتی...باصوت زیبایی میخونه سوره رو...

پروفایلت جالب بود...یعنی خوشم اومد...

داستانو کمی شو خوندم...
حتما میام و ادامشو میخونم

فعلا یاعلی


خب راستشو بگم یا دروغشو؟
با تکراری بودنش که موافقم.به شدت آدمو یاد قبلیه میندازه.
خب تا اینجاش نظر کارشناسی بود!
بقیه ش سلیقه خودمه:
کلا ازین سبک داستانا خوشم نمیاد.عشقولانه های الکی!بی سر و ته!اولش الکی شرو میشه.آخرش الکی تموم می شه.کلا همون آبکی که خودت گفتی!نه حس خاصی رو منتقل می کنه نه نتیجه ای داره نه خواننده رو تو موقعیت قرار می ده...
هیچی دیگه!
کلا شستمش انداختم رو بند سال دیگه خشک می شه!
وای یکی آب قند بیاره تو رو خدا!!!

ضمنا علیک سلام!
پاسخ:
نیاوردن دیگه...از دس رفتیم...
ایول آقا یعنی جمعا 6 ساعت آدمو سوال پیچ می کنن؟چه باحال!دلم خواس!
پاسخ:
نه جونم...یه خانومه باید می اومد نیومده بود...سوالاشون سه بخش بود...جواب دادنش زود تموم می شد...
اون وقت حرف می زنن با آدم یا باید بنویسی؟
چیا می پرسن؟
پاسخ:
جلسه ی دومش نه چند تا برگه است سوالات نظر خواهیه...نظرت در مورد مردم و خودت...تو رفتارهای مختلف...و سوالاتی در مورد خصوصیات جسمانی و پزشکی...
۱۳ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۳۷ رسانه بهار
امشب می پریم به سوی حسین
کاش بال بگیریم
۱۳ اسفند ۹۰ ، ۲۳:۰۵ آنتی بیوتیک
راستش داستان رو نخوندم!!
فونتش خوب نبود!!
.
.
استعداد یابی؟؟؟ من فک میکردم این کلاس ها برای بچه مچه هاست!!
پاسخ:
متاسفانه دوران بچگی که استعداد یابیمون نمی کنن تا از همون اول بریم دنبال کار خودمون...مجبوریم همین موقع ها این کارو بکنیم...
۱۳ اسفند ۹۰ ، ۲۳:۳۱ آنتی بیوتیک
بچه طفل هم میتونه باشه!!
.
.
اما طفلی که استعداد داشته باشه باید از خانواده "شگفت انگیزان" باشه!!
پاسخ:
یعنی الآن باید به خودم ببالم؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">