...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

۱۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

رفته بودم انقلاب تا شاید یـــِ بسته ی فرهنگی مذهبیـــِ مناسبی واسه دختر دائیم که جز سی رُ حفظ کرده بتونم پیدا کنم ُ بهش جایزه بدم...اما دریغ...این از وضعیت فرهنگیـــِ مملکت...

حدود ِ یـــِ ساعتی تو مغازه ها سر پا وایستاده بودم...تا بلکه یـــِ چیزی بتونم پیدا کنم...خستگیم وقتی در شد که رفتم تو کتابفروشیـــِ مخصوصــــِ شهدا...اسم ناشرش یادم رفت...کتاباش تخفیفم داشت !

موقعـــِ برگشتـُم چشَم افتاد به تابلو سینما مرکزی وَ فیلمـــِ قلاده های طلا...نتونستم جلوی خودمُ بگیرم...رفتم تو...فیلم به نظرم کمی پیچیده بود واسه همین برای بار دوم هم دیدمش...نظر ِ خاصی در موردش ندارم...سینما هم خالی بود...حدود ِ ده دازده نفر بودن...

روز ِ خسته کننده ای بود...با اون همه پیاده روی...


+ یعنی قم می شه یــــِ چیزی پیدا کرد ؟

+ با این همه خستگی...وقتی بابا اینا بیرون باشن ُ با اونا برگردی خونه...خیلی کیف می ده...

+ ریا ، تزویر ، خشم ، کینه ، نفرت ، زور ، خفگی ، سکوت ، خستگی ...

باید از محشر گذشت

این لجنزاری که من دیدم سزای صخره هاست

گوهر روشن دل از کان جهانی دیگر است

عذر می خواهم پری

من نمی گنجم در آن چشمان تنگ

- با دل من آسمان ها نیز تنگی می کنند

روی جنگل ها نمی آیم فرود

شاخه زلفی گو مباش

- آب دریاها کفاف تشنه این درد نیست -

جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو ...

یک شب مهتابی از این تنگنای

بر فراز کوه ها پر می زنم

می گذارم می روم

ناله خود می برم

- درد سر کم می کنم

چشم هایی خیره می پاید مرا

غرش تمساح می آید به گوش

کبر فرعونی و سحر سامری است

دست موسی و محمد با من است می روی

- وعده آنجا که با هم روز و شب را آشتی است

صبح چندان دور نیست...

استاد شهریار

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۰ ، ۱۱:۵۴
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

شطرنج با ماشینــــِ قیامت...وقتی برای اولین بار خوندمش...عصبانی بودم...هم از دستـــِ نویسنده اش و هم از دستـــِ شخصیت هاش... نمی خواستم این نبرد ِ مقدس و رزمنده هایی که یکی مثلـــِ اون ها شدن ، برام یک آرمان بود ، جور ِ دیگه ای نشون داده بشن... اما بعضی وقت ها بعد از تموم کردنش دلم برای شخصیتـــِ اصلیش تنگ می شد...و می نشستم به مرور ِ لحظه های کتاب...

حالا که برای بار ِ دوم خوندمش...اون احساســـِ عصبانیت رُ نداشتم...به نظرم نویسنده تونسته بود هر چیزی که مربوط به جنگ می شد از جمله آوارگی...دربه دری...کشت ُ کشتار...ناچاری...تلاش ُسختی های جبهه ی نبرد رُ به خوبی به تصویر بکشه...اما نه به صورتـــِ واضح و نه با زبانــــِ صریح...همه ی این مفاهیم به دقت در بطنـــِ ماجرا ها ، کاراکتر ها و صحبت ها ُ عمل کرد ها نهفته شده بود... و شاید این نوعـــِ بیان از واقعیتــــِ جنگ یک امتیاز محسوب بشه...برای جنگی که در فضای شعار زدگی غبار آلود شده...

هر چقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم این احساسم رُ نسبت به جملاتـــِ پشتـــِ جلد ِ کتاب* نادیده بگیرم که همون طور که انقلابـــــِ ما با هر انقلابی در  مسیر، حرکت و هدف فرق داره جنگمون هم همین طور ،فرق داشته و  نباید اون نوری که جنگـــِ ما رُ متفاوت با بقیه ی جنگ ها می کنه...در کتاب ها خاموش بشه...

و نمی شه فقط به این اکتفا کرد که :

این تابلو تصویری از خاطرات کودکی من است ،

کودکیم و کریسمس ! رویاهای پدر و مادرم که پس از جنگ ، در مجارستان آرزوی زندگی بهتری می کردند.

رویاهایی که همه ی عمر با من بودند.

بار هم جنگ است.نزدیک منزلم صدای انفجار می آید ، پنجره ها می لرزد ، شعله های آتش زبانه می کشد و مردم فرار می کنند... و من ، دلم نگران می تپد ، آیا فرشتگان کوچکم سالم از مدرسه به خانه خواهند رسید؟! گیزلا وارگا سینایی*

*. جملاتـــِ پشتـــِ جلد ِ کتاب

**. چرا وقتی پشتـــِ کامپیوتر می شینم کلی چیز میز ! به ذهنم هجوم می آرن که بنویسمشون...اما وقتی کاغذ قلم دستم می گیرم نمی تونم چیزی بنویسم؟

  عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۲۸
مانا

بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

می رم جلو ِدکه می گم : آقا داستان اومده ؟ می گه بله...می خرم ُ زود زل می زنم به جلد ِ روش تا ازش بتونم محتویاتی که باهاش برخود می کنم ُ تشخیص بدم...یاد ِ ده دوازده سالـــِ پیش می افتم...وقتی که سه شنبه ها می رفتم مغازه ی کتاب فروشی که  مجله های پر فروش رُ هم می آورد ُ مجله ی کیهان بچه ها رُ می خریدم...اول از همه داستانـــِ بلند ِ دنباله دارش رُ می خوندم وَ بعد می رفتم سراغـــِ قسمت های دیگش...حتی تبلیغاتش هم به درد بخور بودن...چون می تونستم ازشون تو روزنامه دیواری هایی که قرار بود برای درسامون تو مدرسه دُرُس کنیم استفاده کنم...یادش بخیر...تبلیغاتـــِ روغنیـــِ مداد ِ استدلر...موقعـــِ عید یا دهه ی فجر یا مناسبتـــِ خاصی هم که می شد بیشتر از ویژه شدنش ذوق می کردم...


+ از سال های دبیرستانم متنفرم...سال هایی که من رُ از کیهانــــِ بچه ها جدا کرد...از خودم...از دنیای شیرینی که داشتم...دبیرستانــــِ نمونه ی دولتی که فکرُ ذکرم رُ کرد رقابت سر ِ صدمـــِ معدل...آخرش هم که شدم اینی که هستم...

+ یادمـــِ تو سال های راهنمایی...قدّم کوچیک تر از بقیه بود...بعضی وقتا کاپشنمُ می ذاشتم رو صندلی ُ روش می شــِستم تا تخته رُ ببینم...یه دبیر ِ تاریخ جغرافیا داشتیم تو این مواقع همیشه بهم می گف فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه...از اون دوران فقط ریزیش واسمون موند...

+ اینترنت که دیآل آپ باشه...نمی شه به دوستا سر زد...و بالتبع اون هام به ما !

 عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۰ ، ۲۱:۴۴
مانا

بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

قرار ِ ساعتـــِ 3 سعادت آباد باشیم...ساعت 3 شده...از تجریش سر در آوُردیم... قرار ُ بی خیال می شیم...بغض می کنم از این که نرسیدیم...می گم آبجی حالا که تا این جا اومدیم بریم امام زاده صالح...از درش که وارد می شیم...مزار ِ شهدا توجهم رُ جلب می کنه...می رم سمتــــِ مزار...وای خدای من ، باورم نمی شه...مزار ِ شهید دکتر مجید ِ شهریاری...امام زاده ُ باقیـــِ شهدا از یادم می ره...یاد ِ اون حرفهایی می افتم که چند وقتـــِ پیش به شهید شهریاری زده بودم...مطمئن می شم که به خاطر ِ اون حرفا من ُ طلبیده...بغضی که داشتم سر ِ مزار سر باز می کنه...شاخه های گلـــِ روی سنگـــِ مزار هوا رُ معطر کردن...چند تا زنبور ِ عسل رُ لا به لای گل ها می بینم...دارم به این فکر می کنم که آیا می شه من هم نصیبی از این شهدی که زنبور های غنی شده از گل هایــــِ مزار ِ شهید ِ هسته ای می سازند داشته باشم ؟


نمی خواستم مدتی بنویسم...اما طبق معمول نتونستم...

تهـــِ دلم نمی خواستم برم بازدید ِ جانبازان...وَ نشد...چون تحملـــِ نگاهشون رُ نمی تونستم داشته باشم...

داداش از جنوب اومد...اما با شهید علی هاشمی...

حســـِ بدی نسبت به امام زاده صالح داشتم...وقتی برای اولین بار وارد ِخیابانـــِ ولی عصر که اینقدر مردم دوست دارند شدیم...احساســـِ خفگی می کردم...دوست داشتم هر چه زود تر ازش خارج بشم...احساســـِ نفرت داشتم به اون همه تناقضی که می دیدم...ماشین هایــــِ مدل بالا...مرفهینــــِ بی درد...دست فروش های بدبخت...دیگه نمی خواستم گذرم بیوفته سمتــــِ امام زاده صالح...تا ماشین ُ کوچه سعد آباد پارک کنیم ُ از این معبر ِ خفقان آور رد بشیم ُ برسیم ورودیـــِ امام زاده...

اما حالا دارم به آبجی می گم...به خاطر ِ عشقـــِ به دکتر شهریاری هم که شده...پاتوقــــِ من شد...تجریش...امام زاده صالح...

آخ جون سمنو خریدم...

می گم آبجی حالا که داریم برمی گردیم یـــِ سری هم به شاه عبدالعظیم بزنیم...می گه آره فکر خوبیه...از اون جا هم یـــِ سر می ریم کربلا...

یاد ِ موقعی می افتم که با یک استادی ساعـــِ 3 تو طالقانی قرار داشتیم...آبجیم از بس لفتش داد...ساعتـــِ یک ربع به 3 صادقیه هم نرسیده بودیم...بنده خدا زنگ زد...گفت نیاید آقا...من عجله دارم...نمی تونم که منتظرتون بمونم...

آبجی می گه از بس تو نتی هکت می کنما...قبول ندارم...چرا زور می گه...

به آبجی همه اش می گم...نمودم...می نمایم...می نمویی...کلی می خنده...

 عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۰ ، ۲۱:۳۲
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

جا مانده از نسیمـــــِ بهاری...

می روم به دنبالـــــِ بهار...


تنگیــــِ نفس گرفته ام...

سالــــِ نو مبارک...


پی نوشت به نظر ِ خصوصی :

زندگی جاریست...اما به قیمتــــِ این لحظه ها...

زندگانیـــــِ صدر عالی باد    ایزدش پاسبان ُ کالی باد

مجلســــِ گرمــــِ پــُر حلاوتــــِ او   از حریفــــِ فــِسرده خالی باد

عــــــــــلی عـــــــــــلی...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۰ ، ۰۸:۳۶
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

چهار راهی که به نامـــــِ تو ختم شد...


یاد نوشت : اروند کنار وَ پشیمونی فایده نداره دیگه...چشات باید بارون بباره دیگه...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۲۵
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

لحظه ای بعد سکوت دشتـــِ هویزه را فرا گرفت. شب صحنه ی نبرد را در سیاهیــــِ خود جای داد ، جز آن سنگری که پیکر ِ حسین را در خود جای داده بود...

کتاب را که بست...در فکر فرو رفت...فکر ِ این که این دفعه چرا حسین نخواسته بود برود سر ِ مزارش...در التهابـــِ  اشتیاق و َ حسرت می سوخت...که صدای مسئولــــِ اتوبوس او را بخود آورد...باید پیاده می شدند...سر تا سر ِ اطراف ، دشت بود وَ بیابان...این جا مگر چه یادمانی است ؟

همه جمع شدند...راوی صحبت کرد...این جا قدم گاهــــِ حضرت حجت است...این جا مقر ِ لشکر ِ ۱۴ امام حسین به فرماندهیــــِ حاج حسین خرازی بود...این جا مقر ِ تیپــــِ حضرت ابالفضل بود...این جا بود که حضرتــــِ حجت در خوابــــِ یکی از رزمنده ها از رزمنده ها سان می دید و هر کسی را که فرا می خواند...در علمیات هایــــِ بعدی شهید می شد...این جا نوایــــِ گرم وَ سوزناکــــِ شهید محمد رضا تورجی زاده آسمان را به زمین می آورد...جای جایــــِ این جا پر بود از گودال هایی که بچه ها به صورتــــِ قبر برای خود کنده بودند وَ هر شب نوایــــِ عشق بازیشان به ملکوتــــِ اعلی می رَسید...در آن دشت... زیر ِ هیاهوی باد...روی گــِل های مقدس...همه می توانستند جضور ِ حضرت را درک کنند...در دشتی که بعد از سال ها از حضور ِ پرستوهای عاشق...هیچ کسی آن جا هم نوا با همان پرستو ها نغمه ی یا ابا صالح المهدی...سر نداده بود...این جا هدیه ای بود از طرفـــِ حضرت حجت برای همه ی ما...در هذا یَوْمُ الْجُمُعَةِ ...


+ هر دفعه ای که کتابــــِ سفر سرخ "زندگی نامه شهید سید محمد حسین علم الهدی" را می خوانم بیش تر از پیش در نظرم این شخصیت عظیم جلوه گر می شود...

+ ادامه ی مطلبی طولانی...

+ دیگه حالم از حرف زدن به هم می خوره...

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۱۲
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

حُجره نشینی ات آرام ُ قرار را از دلم گرفته...

√ اگر خدا بخواد فردا شب عازمــــِ جبهه های جنوب هستم...


+ دلم واسه جنوب خیلی تنگ شده ... اما نمی دونم چرا این دفعه تهــــِ دلم سختشه ... چرا ... می دونم چرا...

هیچ گاه نخواهم توانست خاطراتــــِ Share Photos را فراموش کنم...

عاشقــــِ صدای کلیک شده ام...

می بینم که مرحله ی جدید ِ فیلترینگ رُ انجام دادن ُ من اصلن نتونستم چند تا کتاب ُ نرم افزار ِ مهندسی که می خواستم ُ دانلود کنم...

اگر پایــــِ حسین ُ یزید در میان نبود ... شاید ترجیح می دادم برم یــــِ کشور ِ دیگه...

به خاطر ِ خیلی چیزا...

عنوانـــــِ پست خیلی گویا تر از خود ِ پست می باشد...

*. دو آهنگ از عقیلی...

+ حاضرم ده تا مترو ُ اتوبوس ُ جا بمونم... اما اون جوری که خلق ُ الله سوار می شن ... سوار نشم...

+ از بس جماعت به قیافه ی یـــــِ وری ُ چپ اندر چلاغــــِ آدم زُل می زنن ... که آدم دلش می خواد دوباره بره سراغــــِ پوشیه زدن...

+ فردا باید یــــِ نمودار برای آزمایشگاهـــِ فیزیک هسته ای بکشم...اما هیچ نرم افزاری ندارم...اکسل ام بلد نیستم :( اصلن استاد گفت که کارتون احتمالن با اکسل پیش نمیره...

+ کلن این روز ها شدیدن با دیدنــــِ هر ناهنجاری آشفته ُ عصبانی می شم...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۰ ، ۲۱:۲۰
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

اَهـــــــــــــ...اولـــــِ صبحی آدم میاد یــــِ سری به این خراب شده بزنه...یه کامنتـــــِ بی نام ُ نشون کلی به حالــــِ آدم......

لطفن هر کسی که هست دیگه ادامه نده...چون واقعن اعصابشُ ندارم...

چرا با فکر ُ خیالـــــِ مردم بازی می کنید آخه...

آدم نمی تونه یه روز راحت باشه ها...

جنابــــی که گفتی " اگر___هیچ گاه___هیچ گاه... " ! اون حرفت مثلن چی ُ می خواست ثابت بکنه ؟

اصلن تو کی هستی ؟


07:10=> کلاســــِ ساعتــــــِ 8 امم نرفتم...

13:27=> مسئله ی پیش اومده ربطی به روابطــــِ درون بلاگی نداره...یک مسئله ی خارج از دنیای نتی بود...اما در هر صورت از تذکر ِ داده شده ممنونم...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۰ ، ۰۶:۴۸
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

کاش بالاخره می دونستم ... این حس های دل تنگی و بی قراری منشئش چیه...

در روز ِ وفاتـــــِ بانو... دختری قمی رُ تو سلفــــِ دانشگاه دیدم که خیلی وقت بود می خواستم ازش یـــِ چیزی بپرسم ُ نمی دیدمش...

اَلا بـــِذکر ِ الله تَطمئنُ القُلوب...

امروز جلسه ی دومـــِ استعداد یابی بود ... مثلــــِ دفعه ی قبل دو ساعت طول کشید ... هفته ی دیگه به امید ِ خدا جلسه ی آخر ِ...

بازم یــــِ داستانــــِ آبکیــــِ دیگه ... اما در ادامه مطلب...

به نظرتون چرا من خلاقیت ندارم ... همه اش تکراریـــــِ...

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۴۳
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

دیشب لحظات خوبی رُ در حرمــــِ حضرت معصومه داشتی...مخصوصن قرآن خوانیــــِ بعد دعای کمیل...

امروز سه ُ نیم می رسی اصفهان ... تصمیم داری که تو میدونــــِ امام رای بدی ... رای گیری تو ایوونــــِ مسجد شیخ لطف الله ست ... تا ساعت پنج ُ ربع تو صفی تا نوبتت بشه...کوله اتم حسابی سنگینه...

به لیستی هم رای می دی که اصلن از افراد معرفی شده ی جبهه پایداری توش نیست ... اما چون به اونی که ازش لیست خواستی اعتماد داری ... همون اسامی رُ می نویسی...

با دلهره منتظر اتوبوسی که تا نمازت قضا نشده برسی خونه ... تو ایستگاه خیلی به خودت فحش می دی که الآن آخه وقتــــِ دلم خواست دلم خواستنت بود که دلت خواست تو میدونــــِ امام رای بدی ... وگرنه شعبه قبلی خلوتــــِ خلوت بود...

حرص تمام وجودتُ گرفته ... می گی خدا من که می دونم آدم بشُ نیستم ... حالا هی بازیمون بده ... با احوالاتــــِ قلابیه دیشب...

نمی رسی خونه...نزدیکــــِ یه مسجد پیاده می شی ... خدا رُ شکر می کنی که لا اقل این مسجده بازه ... می ری تا وضو بگیری...می بینی کلن برقُ قطع کردن ... همه جا تاریکه ...ظلمات...یه چیزهایی گویان می ری امام زاده کناری ... وَ نمازتُ می خونی...


لبخند دل نشینی که آقا پای صندوقــــِ رای وقتی حرف می زدند داشتند ... روحـــِ تازه ای در وجودم دمید...

اگه این امام زاده نبود ... همه چیزُ زیر سوال می بردم...

حیف که وضوی بی ولایت آب بازیست ... و گرنه می گفتم بنازم به اهلـــِ سنت ُ مسجداشون...

نُچ...نَع...نمی ارزه...

فقط وقتی اصفهانی... می تونی...سر ِ راهت...حلیم بادمجون بخری...تا چند وعده ای رُ نخوای آشپزی بُکُنی !

تُ رُ خدا این لینکُ ببینین... کلیک

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۰ ، ۲۰:۰۵
مانا

بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

در یک کارگاه چوب بری کار می کرد...سرش گرم کار خودش بود...کاری به کار کسی نداشت...به خاطر همین سر به زیری هم اعتماد دیگران را جلب کرده بود...تمام زندگی اش مینا بود...لحظه ای نبود که به  فکر آینده ی مینا نباشد...تنها کسش بود...تنها کس مینا هم بود...معمولن تا یکی دو ساعت بعد از غروب هم در کارگاه کار می کرد...به فکر آینده ی مینا بود...چوب ها را باید جابه جا می کرد...جلوی مغازه خالی کرده بودند...زیاد بودند...تا شب طول کشید...خم شد تا یک تنه ی سنگین را از زمین بردارد...دستی را روی شانه ی خودش حس کرد...برگشت...یکی از نوچه های قادر خان بود...رنگش پرید... قادر خان چندین بار پیام فرستاده بود...مینا را می خواست...هر دفعه جواب داده بود که مینا خودش برای خودش تصمیم می گیرد...دفعه ی آخری هم تهدید شده بود...تهدیدش کرده بودند که خونش را می ریزند...اما باز هم جوابش همان بود...همه ی این ها را در ذهنش مرور کرد...فهمید چه مقاومت بکند چه نکند نتیجه یکی است...برای نجات جانش به نوچه اطمینان خاطر داد که مینا را راضی می کند...عرق ریزان سعی کرد کارش را زود تمام کند...تا زود به خانه برود...از خستگی تاب برایش باقی نمانده بود...اما می خواست خودش را به خانه برساند...می خواست مینا را از تصمیمی که گرفته بود با خبر کند...کلید را چرخاند...در را باز کرد...خانه تاریک بود...چراغ را روشن کرد...با تردید جلو تر رفت...مینا رفته بود...


+ در راستای آموزشــــِ داستان نویسی بهم گفتند با سه کلمه خون چوب شب داستانــــِ 10 سطری بنویس... نوشتم ُ بهشون دادم...

گفتند  :  گرچه تم تکراری بود و سوژه شبیهش بود اما چیزی که جالبه استفاده از قالب تعلیق بود در کلامت که خوبم بازشون کرده بودی اما چندتاش اصلا باز نشده  مثلا آخر نسبت مینا با این فردی که فقط با اشاره ازش یاد شده

گفتم :  ئه یادم رفت می خواستم یه جایی بگم که مینا خواهرشه قالب تعلیق چیه ؟ ! چی باز نشده ؟ !

می گن : ببین توی یه داستان وقتی یه نفر مطرح میشه باید به خواننده معرفی بشه تا معلوم بشه کیه و چه شخصیتی داره تا خواننده بتونه در مورد عمل اون قضاوت کنه که کارش با توجه به اون شخصیت و موقعیتش چگونه بوده باز نویسیش کن اما یکم مفصل ترش کن

+ با عرضــــِ معذرت از اساتید ِ خـِبره در این زمینه...

تازه قراره با این سه کلمه تمــــِ عاشقانه هم بنویسم...چه شود...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۰۹
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

این که در قانون همه مُجرم اند مگر این که خلافش ثابت شَوَد...اقتضائاتــــِ جامعه ی بدونــــِ امامه دیگه ؟ مگه نه ؟ !


+ امروز فرمایش عجیبی از امام خامنه ای  رُ روی یکی از بیل بوردهای شهر دیدم که مات ُ مبهوت موندم...

"من بارها گفته‏ام که اصلــــِ حضور  ِ مردم در انتخابات ، حتّى از انتخابــــِ اصلح هم مهمتر است ..."

+ دارم با مشاور صحبت می کنم...اذانـــــ ِ مغرب می شه...جنابـــــِ آقای مشاور می فرمایند : اگه عجله ندارید بریم نماز ، بعدن ادامه بدیم  ؟  یعنی کیف کردم اساسی ها !

+ هر کی علتــــِ اُسکار گرفتنـــــِ فیلمـــــِ فرهادی رُ فهمید...به ما هم یه ندایی بده...

+ با بزرگ واریـــــِ صاحب خانه ... تا مدتی دوباره نت دار شدم  !

امشب هوا ، آســـِمون وَ سی ُ سه پُلـــــِ اصفَهون...فوق العاده بود...

23:17=> دنبالــــِ یه کتابــــِ خوب درباره ی مسئله شناخت می گردم...کتابــــِ شهید مطهری خیلی نَقلی ُ جمع ُ جوره ... اوایلــــِ کتابــــِ شناخت از دیدگاه علمی و قرآنی علامه جعفری رُ خوندم ... چند تا شبهه مطرح کرده بودند اما جوابــــِ خوبی داده نشده بود ... قانع نشدم ... خلاصه یه سری شبهه اضافی به مخمون وارد شد !

06:38=> کسی دقت کرد موقعــــِ پخشــــِ بخشایی از تیرز ِ فیلم ، کتک کاریـــــِ اون زن ُ مرد ُ نشون دادن ؟

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۳۰
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

دیروز استاد رائفی پور اومده بودند دانشگاه...بنده خدا از ساعتــــِ یک تا شش بعد از ظهر صحبت کرد...خدا برای اسلام حفظشون بکنه...

چند وقتـــِ پیش رفته بودم دیدنــــِ زائِر کربلا...گفتم که دعا کنه قسمتــــِ ما هم بشه...همون روز اومدم دانشگاه دیدم تبلیغاتــــِ اسم نویسی برای کربلا رُ زدن...دیروز رفتم اسممُ نوشتم...امیدوارم این دفعه دیگه ارباب ما ر ُ راه بده...

اگه خدا بخواد فردا می رم جلسه ی استعداد یابی...موسسه ی انشاء...اولین مرکز مشاوره و استعداد یابی بر اساس مبانی اسلامی...استاد طاهرزاده معرفیش کرده بودند...شاید بالاخره ما هم فهمیدیم به درد ِ چی می خوریم ُ چی به درد ِ ما می خوره...یا مُسَّبــِب الاَسباب...

اگه خدا بخواد هفته ی دیگه هم می رم جبهه های جنوب...دعا گو خواهم بود...باز هم حلال بفرمایید !

برای مدتی یا همیشه کامپیوتر وَ نت ندارم...پس فعلن خدا نگهدار...


وَ باز هم خدا خودِش دستمونُ گرفت وَ  داره تاتی تاتی از تو دَرّ ِه دَرِ ِمون میاره...لَکَ الحَمد...

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۴۵
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

سه شنبه تو اتوبوس...فیلمـــِ مهمانخانه ای در برف رُ می بینم...فیلمی که مرگ وَ برزخ رُ به صورتــــِ عقاید ِ غربی نشون داده وَ نه عقایدِ اسلامی...آدم تو این مواقع نمی دونه چی بگه...از کم کاریــــِ حوزوی ها بگه که وارد ِ هنر نشدند...یا از کُلُنــیه سینما گران که فکر ِ خاصی رُ دنبال می کنند...وقتی هم که نقدش رُ تو اینترنت خوندم ُ متوجه شدم در شبـــِ شهادتــــِ حضرت صادق موسس مذهب شیعی از شبکه ۳ پخش شده بیشتر تاسف خوردم...

با فاطمه می ریم جاهای دیدنیــــِ شهر رُ می بینیم...سه تا جا هست که خیلی منُ ذوق زده می کنه...

+ کارگاه های گلیم و عبا بافیـــِ نائین...این کارگاه ها زیر زمینی اند...وقتی تو سرمای هوا رفتیم داخل وَ دیدیم که چون کارگاه تو خاکـــِ رس ساخته شده بود ُ نیازی به وسایلـــِ گرمایشی نداشت ُ گرمـــِ گرم بود...تعجب کردیم...توی تابستون هم خنکـــِ خنکـــِ...گلیم باف وقتی داشت با دستگاهش کار می کرد...یاد بچگی هام افتادم که مادر بزرگم ریسندگی می کرد ُ صدای دستگاهی که باهاش کار می کرد بهمون آرامش می داد...مثلـــِ لالایی می موند...

+ نارنج قلعه...قلعه ای به قدمتـــِ قبل از اسلام...البته الان دیگه ویرانه ای بیش نیست...اما حســـِ خوبی داشتم از این که به بنایی که مالــــِ ۲۰۰۰ سالـــِ پیش بود دست می زدم...کاه گل هایـــِ لایـــِ خشت ها رو می بینم می گم...فاطمه ببین کاهـــِ ۲۰۰۰ سالـــِ پیش !

+ مُصَّلی...یک بنای تاریخی...با آب انبار ُ دو بادگیر ِ خیلی زیبا...می ریم داخلش...اول که تو حیاتش قدم می زنیم...بوی دود ِ چوب من ُ می بره به حال ُ هوای روستا...داخلـــِ مصلی هم شکلـــِ خونه ی قدیمی رُ داره...به فاطمه می گم بیا از پله های دیوارش بریم بالا...می گه نه این جا شهر ِ کوچیکیه...مردم حرف در میارن... واقعن که !

بقیه جاهای شهر هم دیدنی بودند ُ زیبا...

فاطمه یه گلدونــــِ گل بهم داد...تا بزرگش کنم...

تنها عنصُرِ مُخِلـــِ امنیتـــِ من تو خونشون...ببری بود...یه پیشیه ناز...که قراره دو سه هفته دیگه چند تا نی نی پیشی به دنیا بیاره...وقتی می اومد طرفم کلی می ترسیدم !

از مهمان نوازیــــِ دوستــــِ عزیزم هم خیلی تشکر می کنم...

راستی یادم رفت...یه بادگیر تو نائین هست کج شده...فاطمه بهش می گفت پیزایــــِ نائین...


می خواستم کلی چیز میز ! بنویسم...اما همه اش از یادم رفت...

امروز کلن اعصاب ندارم وَ همچنان به درکـــِ اَسْفَلَ السافِلینــــ به قوتـــِ خودش باقیه...

خیلی چیزها دلم می خواد بنویسم...اما هم به خاطر ِ توصیه یک دوست که گفته مواظبــــِ خط دهی هات باش...و هم به خاطر ِ این که مسئولیتـــِ حرفامُ نمی تونم قبول کنم... و هم به خاطر ِ این که ممکنه این جا فیلتر بشه نمی نویسم...هر چند که آدم خفه می شه...اما خب نمی شه نوشت دیگه...

از عصبانیت هامم این جا نمی نویسم چون نمی خوام انرژیــــِ منفی به بازدید کننده ها ! وارد کنم !

با عرضــــِ معذرت نه حال داشتم رنگ ُ وارنگ کنم...و نه وقت...کلی کار دارم باید برم...

دیروز آخرین جلسه ی استاد بود...حیف...

رئیس: خجالت نمی‌کشی تو اداره داری جدول حل می‌کنی؟ کارمند: چکار کنیم قربان، این سروصدای ماشینها که نمی‌ذاره آدم بخوابه!

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۵۵
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

می خواستم کلی چیز میز ! بنویسم...اما همه اش از یادم رفت...


سه شنبه تو اتوبوس...فیلمـــِ مهمانخانه ای در برف رُ می بینم...فیلمی که مرگ وَ برزخ رُ به صورتــــِ عقاید ِ غربی نشون داده وَ نه عقایدِ اسلامی...آدم تو این مواقع نمی دونه چی بگه...از کم کاریــــِ حوزوی ها بگه که وارد ِ هنر نشدند...یا از کولونیه سینما گران که فکر ِ خاصی رُ دنبال می کنند...وقتی هم که نقدش رو تو اینترنت خوندم ُ متوجه شدم در شبـــِ شهادتــــِ حضرت صادق موسس مذهب شیعی از شبکه ۳ پخش شده بیشتر تاسف خوردم...

با فاطمه می ریم جاهای دیدنیــــِ شهر رُ می بینیم...سه تا جا هست که خیلی منُ ذوق زده می کنه...

کارگاه های گلیم و عبا بافیـــِ نائین...این کارگاه ها زیر زمینی اند...وقتی تو سرمای هوا رفتیم داخل وَ دیدیم که چون کارگاه تو خاکـــِ رس ساخته شده بود ُ نیازی به وسایلـــِ گرمایشی نداشت ُ گرمـــِ گرم بود...تعجب کردیم...توی تابستون هم خنکـــی خنکـــِ...گلیم باف وقتی داشت با دستگاهش کار می کرد...یاد بچگی هام افتادم که مادر بزرگم ریسندگی می کرد ُ صدای دستگاهی که باهاش کار می کرد بهمون آرامش می داد...مثلـــِ لالایی می موند...

نارنج قلعه...قلعه ای به قدمتـــِ قبل از اسلام...البته الان دیگه ویرانه ای بیش نیست...اما حســـِ خوبی داشتم از این که به بنایی که مالــــِ ۲۰۰۰ سالـــِ پیش بود دست می زدم...کاه گل هایـــِ لایـــِ خشت ها رو می بینم می گم...فاطمه ببین کاهـــِ ۲۰۰۰ سالـــِ پیش !

مُصَّلی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۳۴
مانا

بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

گــیجَم...گــُنْگــَم...مَنگــَم...

همه چی تو ذهنم به هم ریخته...مُتَلاشی شده...ویران شده...

شُدم مثلـــِ کاغذِ بی خَط...که ندونی از کُجاش شروع کنی به نوشتن...

شاید هم کاغذ ِ سیاه شده...که جایی واسه نوشتن نداره...

نمی دونم...

همین هم پریشونم کرده...

شَکْ سنگ لاخ ترین جاده ای یــــِ که تو زندگی "بایــد" طِی بــِشه...


+ یا دَلیلَ المُتَحیِّرِینَ ... یا اَمانَ الخائِفینَ ...

+ فِلَشَمُ  می گردم پیدا نمی کنم...یادمَم نمی آد کجا گذاشتمش...شاید هم پشتـــِ یکی از پی سی هایـــِ دانشکده زدم...نمی دونم کدوم یکیش...اصلن حالــــِ فکر کردنُ هم ندارم تا یادم بیاد...حالـــِ بیشتر گشتنم ندارم...

+ گاهی وقتا آدم باید بگه : به درکـــِ اَسْفَلَ السافِلینــــ

+ دو سه روزی دارم می رم...نائین...پیشــــِ دوستم...اگر برنگشتیم...حلال کنید...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۳۰
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم... 


عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۰۵
مانا

بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

+ پیام داد گفت اصفهانی ؟ می خوام بیام ... گفتم آره ... چه خوب ... منتظرتم...

وقتی رسید کلی هم ُ بغل کردیم ... گفتم خیلی دلم واست تنگ شده بود ... دو سالـــِ پیش رفتی ... نشستیم ُ از هر دری حرف زدیم ... از تمامـــِ حرفایی که تو این دو سال می تونستیم به هم بزنیم ُ پیشـــِ هم نبودیم که بزنیم ُ کلی خندیدیم ... از همون موقع هم محال بود من پیشـــِ مژگان برم ُ با دِلـــِ درد گرفته بر نگردم...از بس دختر شوخ طَبعـــِ ... منم که همیشه ... به جرز ِ دیوار که نه ... به خود ـ دیوارَم می خندم...

تا حرفامون کــِشید به حرفای فَلسَفی ُ به قولــــِ خودِش علمی ... خمیازه هاش شروع شد...

گفتم یادتــــِ اون موقع هام که با هم هر شب قرار می ذاشتیم ُ کتابای استاد ُ می خوندیم ... تا می ر ِسیدیم سر ِ این که بحث کنیم ، جناب ِعالی هر 30 ثانیه یه بار خمیازه می کشیدی...

گفتم یادتــــِ اومدی گفتی...ببخشید خانوم شما کتابایـــِ استاد ُ می خونید ؟ منم گفتم بله...گفتی می شه از این به بعد با هم کار کنیم ؟ گفتم خوشحال می شم...

گفتم یادتــــِ بعد ِ چند جلسه که با هم کار کردیم ُ با هم دوست شُدیم...گفتی فکر نمی کردم انقدر راحت ُ خوش خنده باشی...چون همیشه وقتی از دور می دیدمت فکر می کردم با یه آدمـــِ جدی و خشن سر ُ کار خواهم داشت...

گفتم یادتــــِ هفته ای یه بارم می رفتیم پیشـــِ شاگرد ِ استاد تا رفعــِ اشکال کنیم ... یه بار که رفته بودیم ...شبـــِش انقدر چرت ُ پرت گفته بودیم...انقدر جای ابنـــِ سینا ُ ملا صَدرا نظریه صادر کرده بودیم ُ نَظَراتــــِ اونا رُ رد کرده بودیم ُ کلی مسخره بازی در آورده بودیم که من وقتی از حاج آقا داشتم سوال می پرسیدم یاد ِ دیشب افتادم ُ پقی زدم زیر ِ خنده ُ آبــِروم رفت  ؟  تازه اون روز لبم زخم شد از بس لب گزیدم تا دیگه نخندم...

گفتم راستی از حاج آقا چه خبر  ؟   تو هم دستات ُ گذاشتی رو صورتت ُ گفتی وای نگو ... از بس پیشـــِش سوتی دادم ... گفتم هم دردیم...

گفتم  یادتــــِ  اردوی مشهد ؟  همه یخ زده بودیم  ؟  تو هم سر ِ پیچ روی برفا ُ یخا زمین خوردی ؟

گفتم نظریه ای که در مورد ِ نشئه و نشئاتـــِ جهان و مُرتاض ها دادیم  یادتــــِ  ؟

گفتم از اَبَر کوه ُ خونه ی خورشید خانوم ُ خونه ی آقا زاده که نشونم دادی چه خبر ؟

وای دُختر ... چه قدر دیشَب ُ امروز زود گذشت ُ باید بری ... باید دوباره دل بسپُریم به خاطره ها ... خاطره های رفته...

+ ساعت 5 ِ بعد از ظهر ِ ... مژگان قراره ساعت 7 - 7:30 برسه ... که من هنوز هیچ کاری نکردم ... یعنی نمی دونم باید چی کار کنم ... اولین بارمه که قراره واسم مهمون بیاد ... زنگ می زنم به مامان ... می گم مامان من چی کار کنم الان ؟  هنوز غذا هم درست نکردم ... واسم می گه چی کار کنم ... می رم بیرون خرید می کنم ... می آم ُ غذا درست می کنم ... و این موقَس که یه چیزی رُ تو درونم حــِس می کنم ... یه حـــِسی که تا به حال نداشتم ... حــِســِ شوق ... حـــِســـِ لذت ... از این که دارم واسه کسی که دوستِِش دارم آشپزی می کنم...میوه ها رُ می شورم ... سالاد ُ تزئین می کن ... همه جا رُ واسه خاطــِر ِ کسی که دوست دارم هر چه زود تر ببینمـــِش مرتب می کنم ... دیشب من بزرگ شدم ... دیشب یک حـــِس جدید خدا بهم داد ... دیشب فهمیدم لذتـــِ دوست داشتن رُ ... لـــِذَتـــِ تلاش ، برای خدمت کردن رُ ... برای شاد کردنـــِ دلی رُ ... برایـــِ راحتی ُ آرامـــِشـــِ کسی رُ ... تازه اگه سر منشا ِ  این حــِسا  ، نیتـــِ الهی باشه که نور ِ علی نور می شه... دیشب نیم وَجَب بزرگ تر شدم...

ممنونم خدا...

+ برداشتــــِ آزاد ، ممنوع...


16:17=> ئه امروز اولـــِ اسفند ِ ؟ !

16:27=> دلم گرفته...مثلـــِ آسِمونـــِ اینجا...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۵۱
مانا