...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱
بسم الله الرحمن الرحیم

ب.ی.ش.ا

دیگر کار از هوس گذشته است... این "دل" در حسرت پست "ع ا ش ق شده ای" می سوزد...

                                                                                                                            ی.ع.م

........................................................

*.یکی از دوستام تا حرف عشق و عاشقی می شد مسخره می کرد و می گفت : "اه اه حالم به هم می خوره عشق دیگه چیه؟ همه اش مسخره بازیه...دوست داشتن چیه؟دل تنگی چیه؟ عشق فقط عشق امام زمان ! "...اما دیشب برای بار چندم بهم گفت: "زهرا دلم براش تنگ شده چی کار کنم؟ "...تا اینو گفت دلم لرزید...دختری با اون هیبت و قاطعیت و جدیت حالا داشت بهم نگاه می کرد و می گفت " دلم گیر کرده"...و منم جوابی براش نداشتم...در واقع داشتم کیف می کردم از این که اون حس و حالو داشت...

*.می خواستم یه روزنوشتی رو بنویسم ... چون هم خیلی طولانی بود هم این که چندان به درد بخور نبود...منصرف شدم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۸۸ ، ۱۳:۳۳
مانا
تسبیح را بر می دارم...دانه... دانه...ذکر می گویم...اسمت...اسمت شده ذکر هر لحظه ی من...

خواب را هم از چشمانم ربوده ای...

 و... چه زیباست...انتظار امواج پرتلاطم دریای چشمانم برای رسیدن به ساحل امن نگاهت...

........................................................

*.کلید گم شده پیدا نشد...دل منفجر شد...موج انفجار درش را شکست...

*.خیلی دلم می خواد از سفر جنوب بنویسم...اما نمی تونم...نه این که نخوام...نه این که نتونم...قلمش رو ندارم...

*.بعد از یک هفته از گم شدن ام پی تری و رممم امروز قراره اگه خدا بخواد برم اون جاهایی که احتمالش می ره افتاده باشند رو بگردم...مطمئنم که پیدا می شن... آخه...

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۸۸ ، ۱۰:۴۳
مانا
هو...

در عاشقی "دل" صاحب این وبلاگ تا اطلاع ثانوی قفل است...کلیدش گم شده است... ........................................................

*.چرا این جوری  نگاه می کنین مگه عاشق این مدلی ندیدین...

*.سه شنبه شب اگر خدا بخواد عازم کربلام...البته کربلای ایران...از کجا معلوم...شاید کلید در "دل" رو بشه اونجا پیدا کرد...

*.ام پی تری و رم گوشیمو گم کردم...بذار ببینم چیا توش داشتم...سخنرانی های استاد...ترتیل کل قرآن...کتاب صوتی حافظ...آموزش زبان نصرت...تکست های وبلاگ های مورد علاقه ام...کتاب های جاوای... و هزار تا خرت و پرت ضروریه دیگه...عیب نداره...فدای سر رزمندگان اسلام...شاید خدا خواست و پیدا شدن...

*.یکی از با معرفت ترین مطلبی که تا به حال از استاد بزرگوار (اصغر طاهرزاده) خوندم، رو این جا می گذارم امیدوارم که بقیه هم حظ معرفتی ببرند...

دیدار با امام زمان (عج) به دو صورت ممکن است اتفاق بیافتد:

آن هایی که می گویند امام را دیده اند دو گونه اند:یکی این که یاران امام را ببینند و یکی هم این که به رویت قلبی و اتحاد با حقیقت امام برسند

الف)یک وقت شخصی در بیابانی مثل صحرای عرفات چادر محل استرحتش را گم کرده است و متوسل به وجود مقدس حضرت می شود تا راهنمایی اش کنند حالا به کمک یاران حضرت به چادرش راهنمایی می شود.در رابطه با این نوع ملاقات مثال زیبایی می زنند : وقتی چوپان گله گوسفندان را به چرا می برد.آن گوسفند ضعیفی را که در آخر گله است و نمی تواند همراه با گله بیاید بغل می کند و جلوی گله می گذارد.حالا این گوسفند ضعیف به آن قوچ هایی که خودشان جلوی گله دارند می روند نباید افتخار بکند که چوپان مرا آورد و جلوی شما گذاشت.آری رحمت وجود مقدس امام این قدر زیاد است که اگر بیچاره ای استغاثه کند ایشان هم از طریق یارانشان به او کمک می کنند.این حادثه ها برای این که بفهمیم مدد رسانی غیبی در عالم هست که درمانده ها را مدد می کند خوب است ولی حد امام خیلی بالاتر از این حرفهاست.باید سعی شود که آن حضرت به ما توجهی کنند چرا که او به وسعت هستی است.ما کسی را که به وسعت هستی است چگونه می خواهیم ببینیم؟در چه حد پایین بیاید که او را ببینیم؟باید کاری کنیم که افق جانمان را به چنین وجود مقدسی وصل کنیم

ب) در مورد رویت قلبی قضیه از این قرار است که عده ای تلاش می کنند کاری کنند که امام به آن ها نظربکند.نظر کردن امام در سه موطن ممکن است:یا در قلب یا در خیال و یاد در حس.بزرگانی که مفتخر به جلب نظر مبارک حضرت بر قلبشان می شوند خیلی به وجد می آیند می بینند این حالت قلبی جامع دارای آثار خاصی است که حاصل نظر مبارک امام است و وقتی با حالت قبلی خود مقایسه و جمع بندی می کنند می بینند این یک شعور الهی فوق العاده جامعی است.البته ممکن است این نظر در عین این که در قلب محقق می شود و قلب به یک شعور جامع دست یابد به خیال هم سیر کند در نتیجه رویت قلبی همراه با رویت با چشم باطنی خواهد بود و ممکن است خیال او سیر نکند بلکه امام در همان موطن قلب به او نظر داشت هه باشند و او هم از همان موطن قلب به امام نظر کند

یک مرتبه از رویت آن است که نور امام فقط در موطن خیال برای فرد تجلی کند که مرحله ی بسیار شیرینی است و مراتبی از معارف برایشان حاصل می شود

یک رویت هم در عالم حس داریم یعنی یک صورت صرف که در موطن خیال و یا در موطن عالم ماده برای فرد تجلی می کند و عموما برای رفع حوائج جزئیه است که دیگر آن نورانیت معارف که در آن دو موطن بود در این جا نیست.البته اکثر کسانی که فکر می کنند امام را در عالم حس دیده اند با یکی از اولیای ایشان روبه رو شده اند و تازه اکثر این رویت ها در موطن خیال برایشان ظاهر می شود اما نمی فهمند که دارند در عالم خیال هدایت می شوند.چون اکثرا می گویند:امام را دیدیم بعد برگشتیم دیدیم نیستند حالا آیا امام پشت یک دیوار مخفی شده اند؟یا از ابتدا یکی از یاران حضرت در منظر خیال آن فرد نزول کرده و پس از راهنمایی لازم صعود کرده و از منظر خیال آن فرد خارج شده.

در مورد رویت بصری باید گفت : اگر صلاح ما باشد نصیبمان شود خود حضرت اراده می فرمایند ولی حرف این است که ما با رویت بصری حضرت دنبال چه چیزی هستیم؟ممکن است فردی ظرفیت رویت امام را نداشته باشد و یا مصلحتش نباشد.همه ی تاکید این است که ببینیم با این تقاضاهای عوامانه چه چیزی را به دست می آوریم و چه چیزی را از دست می دهیم.در تقاضای رویت بصری وسعت شناخت حقیقی امام و ارتباط با ایشان را نمی بینیم و شخصیتمان را جهت ارتباط کامل با نور جامع انسان کامل تنظیم نمی کنیم و متوجه نیستیم چه کمالاتی را از دست می دهیم.

اصلا ارتباط با امام این گونه نیست که بنشینند با هم گفتگو کنند.بلکه تشعشع است نور است معرفت و بصیرت اجمالی است خود فردی که مورد توجه امام قرار گرفته است این بصیرت اجمال را باید تفصیل دهد و آن جا هم که دارای تفصیل است خود شخص باید تفسیر کند

آرزو در حد رویت جسمی بیشتر منظورشان مطرح کردن اشخاص است و ملاقات با امام به یک دکان و کسب و کار شبیه شده است تا به یک مکتب معرفتی.از طرف دین کجا چنین دستوری داریم؟و از این نوع رویت ها به فرض هم که صادق باشد به چه کاری می آید؟ ما باید از امام بخواهیم که با نمام وجود قلبی مان با ایشان ارتباط پیدا کنیم تا ما را آدم کنند

ما امام زمانی می خواهیم که کارهای دیگری می تواند بکند کاری که بشود به کمک انوار الهی آن حضرت این قرآن را به بشریت عرضه کرد

این امام زمان (عج) کجا و این که این ها دائم خوابش را می بینند کجا؟

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۸۸ ، ۱۱:۲۳
مانا

فقط زمزمه ی یا "رحمة للعالمین" و  "کریم کاری به جز جود و کرم نداره" تونست منو از حال و هوای پست قبلیم در بیاره...

........................................................

بیزارم از آن کهنه خدایی که تو داری * هر روز مرا تازه خدایی دگر آید...

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۸۸ ، ۱۷:۰۰
مانا

فاطمیه شروع می شه... از همین فردا...
محرم شروع می شه... از همین فردا...
چشم انتظاری مهدی صاحب الزمان (عج) شروع می شه... از همین فردا... از همین فردا ...


اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد (سلام الله علیهم ) و آخر تابع له علی ذلک...

........................................................


دیگه خسته شدم...از همه چیز...از خودم...از خدایی که توی ذهنم ساختم...از نمازهایی که می خونم...از دیگران...کاش می شد جایی رفت تا اون خدایی که با پتک بالای سرم ایستاده نباشه...کاش می شد جایی رفت که یک آغوش گرم و با محبت در انتظارم باشه...دیگه حالم از نماز خوندن به هم می خوره...از این که هر لحظه مجبورم به خاطر اشتباهاتی که هر لحظه مرتکب می شم خودم رو سرزنش کنم خسته شدم...کاش می شد با خودم دوست بودم...کاش می شد همه ی بندگی هام با عشق باشه نه با زور...نه با زور...
کاش می تونستم خودمو خفه کنم...خودمو بکشم...راحت بشم از این زندگی که برای خودم ساختم یا ساختن...اههههههههههههههههههههه

ابتر بودن هم عالمی داره...این که هر کاری بکنی هیچ برکتی و هیچ نتیجه ای نداشته باشه...

نمی شه آدم شد...هیچ وقت نمی شه و هیچ وقت هم نخواهد شد...هیچ وقت...هیچ وقت...

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۸۸ ، ۱۷:۴۷
مانا

چرا نمی رسم به "تو" ؟

                                                  کجایی پس؟

                                                                             چرا نمی رسی به "من" ؟

دیگه گریه کردن هم آرومم نمی کنه...

شده ام مثل شیره ای خماری که دنبال یه مسکن می گرده تا دردشو فراموش کنه...

........................................................

*.بعد از مدتهای مدید (!) ترم ها رو با واحد های کم گذروندن این ترم بالاخره ۱۹ واحد دارم...

۱۹ واحدی که هر روز باید سر کلاس ۵ تا درس بشینم که همه ۳ یا ۴ واحدی اند و با زمان بندی ۱ ساعت...استادا هم که ماشاء الله تخته گاز دارن به سرعت پیش می رن...از همین روزای اول باید شروع کرد تا عقب نیوفتاد...

هر روز ۸ تا ۱۲ ....

به خاطر خسارات سنگینی که همیشه خواب سنگین به بنده می زنه اگه بعد از نماز صبح اجازه ی سفر به روحمو بدم به کمتر از دو-سه ساعت گشت و گذار در عالم رویا (شاید هم معنا ! ) راضی نمی شه برای همین توفیق اجباری بیدار موندن تو بین الطلوعین رو کسب می کنم تا لحظه به لحظه منتظر ساعت 7:45 دیقه باشم که حرکت کنم به سمت دانشکده...

متاسفانه برای کلاس 30 نفره ی درس ساعت 8 کلاسی با 25 نفر گنجایش اختصاص گرفته !! و برای دوری از هم جواری صندلی به صندلی با برادران هم کلاسی (!) باید بتونم خودم رو زودتر برسونم...

*.هفته ی پیش ردیف دوم کلاس نشسته بودم و محو تدریس استاد (خانوم ! ) خودش کلام و خوش رفتارمون بودم و ردیف اول هم کاملا خالی بود...۲۰ دیقه بعد از شروع کلاس... از آقایون هم کلاسی اومد و نشست در ردیف اول...یک لحظه متوجه شدم که چه کسی هستند...همون کسی که به یاد دارم در ترم  اول و دوم چقدر دانشجوی منظم و با نشاطی بودند و جز معدود آقایونی بودند که سعی می کردند نماز اول وقت رو در نمازخونه ی دانشکده از دست ندند ...اما الان اونی که جلوی من در ردیف اول نشسته بود...پسری معتاد بود... که این درس رو برای سومین بار گرفته بود...

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۸۸ ، ۱۹:۲۲
مانا

خیلی خیلی عصبانی ام (استفاده از شکلک هم فایده ای نداره چون حتی ذره ای هم نمی تونه حسم رو نشون بده )... نمی دونمم حرفایی که می زنم به حقه درسته یا نادرست...فقط می خوام بگم...
لعنت بر من...
لعنت به اونایی که پسر بچه ی توی میدون انقلابو که ترازو رگذاشته کنارش و خم شده داره مشق شبش رو می نویسه رو می بینن و می تونن دستش رو بگیرن و نمی گیرن...


لعنت به اونایی که نوجوون رعنای کنار حرم شاه عبدالعظیم رو که پاهاش جوریه که نمی تونه راه بره رو می بینن و بی خیال از کنارش رد می شن...


لعنت به اونایی که با خیال راحت و لب خندون هیچ داغی  از غم و غصه ای  افراد مستضعف  بر دلشون ننشسته...

ای کاش کسی نبود تا می تونستم راحت راحت به دور از هر چشم نامحرمی به سر و سینه بکوبم ، گریه کنم ، زار بزنم ، ضجه بزنم و  با داد حجنر پاره کنم  که : اَینَ المُرتَجی لِاِزالَةِ الجَورِ وَ العِدوانِ ...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۸۸ ، ۱۷:۴۰
مانا

گفتم : چقدر سخته و بده  که نتونی تشخیص بدی  کِی باید تساهل و تسامح  (دینی)  

داشته باشی و کِی تعصب (دینی)  ؟


گفت: اِن تَتَّقُوا اللهَ یَجعَل لَکُم فُرقاناً...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۸۸ ، ۱۷:۳۸
مانا

 

این دل آرام ندارد...


آرام جانم...


                             کجایی؟

........................................................

*.دیشب برنامه ی حاج آقا پناهیان واقعا محشر بود...خدا حفظشان کند و بر معرفتشان روز به روز بیافزاید..

حجه الاسلام پناهیان و برنامه ی "دیروز ، امروز ، فردا "

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۸۸ ، ۲۲:۰۰
مانا

این چند روزه اسیر بودم ...همان اسارتی که عمر سعد در بند آن بود...و بود و ماند و ماند...
در زنجیر اسارتم بند بودم که "او" آمد با همان دل عاشق همیشگی اش...آمد که نباشم و نمانم...آمد که برایم بفماند...
و برایم فهماند...
فهماند...
 که  چطور شد  عمر سعد میان دو راهی امام حسین (ع) و  حکومت ری...حکومت ری را انتخاب کرد...
فهماند...
 که وَ ما یَعِدُهُمُ الشیطانَ اِلّا غُروراً یعنی چه...
فهماند ...
که عمر سعد با چه حسابی به این نتیجه رسید که حکومت ری را انتخاب کند...
فهماند چون این چند روز خودم عمر سعد بودم...
عمر سعد بودم و بین دین و دنیایم دنیایم را برگزیده بودم و چه بد تجاری هستند معامله گران دین با دنیا...
دیروز عمر سعد بودم و اما امروز...
"او" نجاتم داد...
"حر" شدم...
یعنی حرم کرد...
دیروز بی آبرو بودم...
امروز آبرویم بخشید...

و باز فهماند  که "او" هم دل در گرو مهر من نهاده است و تا همیشه ی همیشه مطمئنم که هر روز "او" با من عشق بازی خواهد کرد...
و عاشقانه ی من دل نازنین "او" خواهد بود...


 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۸۸ ، ۱۴:۳۳
مانا
 

این روزها ، روزهای عشق بازی "تو" با من بود...


روز های بوسه های "تو" بر گونه هایم بود...


روزهای نگاه با محبت و مشتاق "تو" بر وجودم بود...


روزهای لبخند های دل ربایت بر "من" بود...


این روزها روزهای "تو" بود با "من" نه "من" با "تو"...


و حالا دیگر این دل "من" و "تو"یی را حس نمی کند هر چه هست فقط "تو"یی...

........................................................

*.

الحمدلله این ترم هم با همه ی تجربه ها و نتایج شیرینش تمام شد...تا ببینیم ترم بعد چی می شه...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۸۸ ، ۱۷:۳۸
مانا

من مستم...هر دم "مست" بوی عطری هستم که نسیم از مزار پاکت به مشامم می رساند... نسیمی که همیشه دور مزارت طواف می کند و آن گاه که جانش آمیخته با عطر کعبه ی وجودت شد... سوی من بال می گشاید...می داند که منتظر هستم...می داند که دلم تاب ندارد...می داند که تحمل خماری را ندارم...

اما این روزها

نسیمی هم هست از" غربت" که جان مرا به آتش می کشاند...عطر غروب های دوکوهه را با خود به همراه دارد...دل من او را از طلائیه...از شلمچه...از... به این جا کشانده است...

اما این روزها

دلم لحظه شماری می کند...تا جمعه...تا جنوب...تا عرفه...تا عشق...

می داند که آن جا پر است از حضور "تو"

 ........................................................

*.

نویسنده: امین مجد
شنبه 30 آبان1388 ساعت: 0:7
یاسر اولین شهید راه عشق بود...همین.

یا علی مددی..

دلم رو خیلی لرزوند... انقدر که داره از جاش کنده می شه... 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۸۸ ، ۱۱:۴۶
مانا

چادر نمازش رو سرش کرد...سجاده اش رو پهن کرد و نشست رو سجاده اش...زل زد به چشمانش...چشمان معصومش که داشت باهاشون  آسمونو...اون بالا بالا ها رو نگاه می کرد...انگار که داشت وجب به وجب عرش رو برانداز می کرد...اشک از چشماش سرازیر شد...بلند شد...الله اکبر...

آخه تا "او" نبود و با چشمانش راه آسمونو براش باز نمی کرد...نمی تونست قامت ببنده...اصلا کیف نمازش تو هق هق گریه هاش بود...گریه هایی که هدیه ی چشمان "او" بود...

 

.........................................................

*.امتحانای میان ترمم شروع شده...دعا کنید...

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۸۸ ، ۱۶:۲۶
مانا

"ناز" نورانی غنچه های لبخندی که همیشه بر لب داری مرا در خلسه ای ابدی فرو می برد...

.

.

.

نمی داند سرّ زیارت عاشورایی که سر مزارش می خواند چیست... که بعد از تمام شدنش لبریز از رهایی می شود...

.....................................................

*.به زندگی عشق بورز... اما از مرگ نهراس... زیرا مرگ دری است که به حیات متعالی تری باز می شود و عشق نورزیدن به زندگی یعنی از دست دادن آن...اما هیچ گاه نباید بیش از حد آن را دوست داشت... زیرا زندگی به ما داده شده است تا آن را در خدمت به جهان بگذرانیم...

(از کتاب هر روز به سوی تو می آیم : جی.پی.وسوانی)

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۸۸ ، ۱۳:۰۹
مانا

در "او" زندگی بود و زندگی نور و روشنایی "من" بود...

........................................................

*. هر کس نمی تواند فرمانروا و حاکم یا وزیر باشد ... اما همه می توانند سرور خویش باشند...تسلط بر نفس را بیاموز...

(از کتاب هر روز به سوی تو می آیم : جی.پی.وسوانی)

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۸۸ ، ۱۴:۴۸
مانا

وقتی دلم از هرم حضور "او" در لحظاتم می سوخت و ضربان قلبم هم آهنگ با لرزش اشک در چشمانم می تپید...معنای زنده بودن و جان داشتن را فهمیدم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۸۸ ، ۱۸:۲۱
مانا

ببین...راحت و ریلکس دوست داشته باش...فقط همین...به همین سادگی...

........................................................

* . الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها ..... که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

ج * .  چه خوش است جان سپردن اگرش تو می ستانی

** . دلتنگم...دلتنگ شب جمعه...گلزار...نوای دلربای دعای کمیل...کنار مزار پاک سید محمد علی...صد حیف که این هفته اون جا نیستم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۸۸ ، ۱۶:۱۱
مانا
هیچ چیزی رو بدوون اثبات عقلی و منطقی نمی تونست قبول کنه...هیچ وقت به مفاهیمی که نیازمند درک و شهود بودند به طور مستقیم نرسیده بود و

همیشه باید براش اثبات می شدند تا توی دلش جا باز می کردند...حالا نوبت این شده بود که عشق و عاشقی رو اثبات کنه یا براش اثبات کنند...دنبال جواب

سوالاش می گشت...عاشق چرا عاشق می شه...چه چیزی در معشوق می بینه که عاشق می شه...به خاطر چه چیزی عاشق می شه...برای خودش...یا برای

معشوق... اصلا اگر به خاطر معشوق باشه مگر معشوق نیازمنده به عاشقه...عاشق نیاز به عشق داره یا نیاز به معشوق...این نیاز چه نوع نیازیه...صبر

کن...کجا...وایستا...اصلا تو می دونی عشق یعنی چی...سوالاتی که پی در پی در ذهنش صف می بستند و منتظر بودند که بهشون جواب داده بشه...فکر

می کرد که جواب دادن به این سوالا می تونه مانعی که سد راه دلش بود رو برداره...

........................................................

*.خواستم بگم زهی خیال باطل...اما..." " در هیچ چارچوبی نمی گنجد...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۸۸ ، ۰۷:۲۴
مانا
از وقتی باهاش آشنا شده بود...همه اش به این فکر می کرد که این قضیه اتفاقی نمی تونه باشه...پس باید بهش فکر می کرد و ازش نتیجه ای می گرفت...تنها چیزی که با فکر های پی در پی به ذهنش می اومد آیه ی "وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ"...داشت به این فکر می کرد که حضورش رو باید توی زندگیش احساس کنه...بهش می گفت "من که تو رو نمی شناختم... من که از حضورت خبری نداشتم... خودت اومدی و پاتو گذاشتی تو زندگیم...یعنی این که می خواستی که تو زندگیم باشی و حالا هستی و این منم که حضور تو رو درک نمی کنم...باید باشی...باید ببینمت...باید حست کنم...اما...

داشت با ذهن فیزیکیش تجزیه و تحلیل می کرد که توی این سه سال چند میلیون سال نوری اوج گرفته... اونم با سرعت در امتداد محور y ...یعنی بیشینه ی سرعت ممکن به سمت بالا...اما به اقتضای همون شور جوانی امیدوار بود...حتی به این هم فکر کرده بود که توی اون یه تیکه جایی که کنارش خالی دیده بود باهاش تا ابد هم آغوش بشه...بهش گفته بود خودت که می دونی من نقطه ی شروعم با نقطه ی شروع بقیه فرق می کنه...بقیه لحظه ی روییدن عشق رو دارن...اما من ندارم...تو باید منو بار بیاری...نور عشق رو در دلم بکاری...می خواست اون همه چیزش باشه...لحظاتش رو غرق در نور حضورش بکنه...ازش یه قولی خواست...خواست که همیشه در همه ی لحظات زندگیش باهاش باشه...خودشم باید قول می داد...قول داد که بخواد که اون توی همه ی لحظات زندگیش باشه... حالا..."او" هست...همیشه همراهش هست...منتظره که حضورش رو عین حقیقت درک بکنه...منتظره...

....................................................................................................

*.اولش خیلی سخته این که راهت...خودت...از بقیه جدا باشه...یعنی از طریق یه راه دیگه به یه نتیجه بخوای برسی...خودت رو غریب می دونی...شاید هم عجیب...اما این که مطمئن باشی اون راه هم حتما تو رو به اون جایی که می خوای می رسونه...دیگه هیچ نگرانی نداری...نگران نیستی که حالا دیگه خودت داری می ری دنبال عشق...عشقی که صدات زده...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۸۸ ، ۰۹:۰۲
مانا
داشت آروم آروم و قدم زنان از کنار شهدا رد می شد... تو دلش داشت به عظمت شهدا فکر می کرد و طعم شیرین زنده بودنشون...یک دفعه ناله های یک مادر شهید رو شنید که دلش رو به لرزده در آورد...به سمت صدا رفت... مادر داشت های های گریه می کرد ...پیش خودش فکر کرد بی حکمت نبوده که این صدا رو شنیده و اومده به سمتش...رفت سر مزار و نشست...نگاهی گذرا انداخت به عکس روی مزار...نوجوانی کم سن و سال بود...تعجب کرد آخه این جا که قطعه ی شهدایی هست که اواخر شهید شدند پس چرا مزار این نوجوان این جاست...توجهی نکرد و هم نوا با مادر شهدا ناله سر داد...مادر بعد از این که درد دل های جانسوزش رو با پسر رعنا و رشیدش کرد رفت و اون تنها موند با شهید نوجوان... حالا دیگه می خواست نوشته های روی مزار رو بخونه... عروج عارفانه جهاد گر بسیجی...شهید سید محمد علی شاهزیدی...این جهادگر 17ساله بسیجی در تیرماه 1385در حال انجام ماموریت سازندگی در حین امداد به بسیجی در آب افتاده، غریق آب های خروشان جاری از زردکوه شد (این قسمت عین متن روی مزار نیست)...آن فروریخته گل های شقایق در باد...کز می ناب الهی همه مدهوشانند...نامشان زمزمه ی نیمه شب مستان باد...تا نگویند که از یاد فراموشانند...(شعر روی مزار)

جرقه ای زده شد...خدای من...شهیدی هم سن او...شهیدی که با او و همراه او در این جامعه زندگی کرده ولی شهید وار زندگی کرده...زل زد به عکس شهید...چشماش برقی زد...حالا دیگه یارش رو پیدا کرده بود...یارمی شهید سید محمد علی شاهزیدی...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۸۸ ، ۰۸:۰۳
مانا
 

هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن...

پس با نام "او"

 و از بابت "سلام قولاً من رب الرحیم ... "

" سلام"

.

.

.

" عبور باید کرد...
و هم نورد افق های دور باید شد...
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد...
 و عبور باید کرد... "

گل واژه هایی که در حساس ترین لحظات زندگیم نجاتم دادند... عبور باید کرد...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۸۸ ، ۰۷:۴۷
مانا