...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

چرا آدم باید خودشو گول بزنه؟ 

اعتراف می کنم نه محبت امام حسین توی دلم جایی داره و نه من در حر(ی) م امام حسین جایی... 

*اسم مستند پخش شده  در شبکه دو

... کربلا، حرم، امام رضا، جهنم (تا حدودی محرمانه) 



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۳ ، ۲۲:۰۳
مانا

حیف از روزها و لحظه هایم که ثبت نمی شوند! لا اقل جهت ترسیم نمودار رشد!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۲:۴۵
مانا
زندگی ام بند است به یک اعجازت...معجزه از تو کم ندیده دلم...
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۳ ، ۲۲:۱۳
مانا

یکی از  خواسته هام از خدا در حال حاضر اینه که خداوند عنایت بکنه و ساعت خوابم رو در کمال صحت و سلامتی و عافیت و عاقبت بخیری* از هشت ساعت به شش ساعت در روز تقلیل بده!

برای انجام کارهام در طول روز یکی دو ساعت کم میارم.

اللهم  بکرمک فاستجب...


*. این رو از خواهرم یاد گرفتم وقتی می خواد یه دعایی بکنه که مستجاب بشه اما می دونه که احتمالا صلاح نیست برآورده بشه این قیود رو بهش اضافه می کنه که احتمال صلاح بودن پیدا بکنه!

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۳ ، ۱۴:۲۱
مانا

حقا که باید برای روزی مثل فردا از فرط شادی مست شد و از شدت مستی سینه چاک کرد و جان داد...


خدایا سپاس که زیباترین ذکر آفرینش را اسم "علی" قرار دادی...یا علی...


به قول شهید چمران زیباترین سروده ی هستی...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۳ ، ۱۸:۴۶
مانا

با تشکر از کامنت سلام و راهنمایی ایشان

باید عرض کنم  جوی که فرمودید اصلا وجود ندارد بلکه یک جو رقیق و سطحی هست نه سنگین و من فقط می خواهم آدم مذهبی باشم (آن هم در حد انجام واجبات و ترک محرمات و رعایت اخلاق اسلامی) اما نمی توانم. همین.

موفق باشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۳ ، ۱۸:۳۶
مانا

برای من مرگ و نیستی و عدم و حتی کافر و مشرک شدن و لخت و عریان سر به کوی و برزن گذاشتن بهتر از اینه که اطرافیانم خطاهایی رو که ازم می بینن بذارن به پای مذهبی و چادری و محجبه و طلبه بودنم و بگن تو مثلا آخوندی از تو انتظار نمی ره یا بگن پاک آبروی هر چه طلبه است رو بردی یا بگن تو آدم معمولی نیستی ما هر چی که تو انجام بدی رو به پای اسلام می ذاریم یا بگن یا کاملا خوب باش یا ادای خوب ها رو در نیار...اون موقع آرزو می کنم ای کاش هیچ وقت به دنیا نمی اومدم هیچ وقت مذهبی نبودم هیچ وقت چادری نبودم هیچ وقت آخوند نبودم هیچ وقت هیچ کار خوبی رو حتی در ظاهر انجام نداده بودم... چرا این ها رو آرزو می کنم و آرزو نمی کنم که کاش آدم خوبی بودم تا آبروی اسلام رو حفظ می کردم؟ چون استجابت اولی اگر امکان داشته باشه استجابت دومی امر محالیه... کاش اطرافیانم می دونستن که من طلبه نیستم من فقط دارم درسش رو می خونم و من آدم خوبی نیستم فقط دوست دارم خوب باشم...کاش...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۳ ، ۱۷:۵۸
مانا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ مهر ۹۳ ، ۲۰:۴۰
مانا

مثل  ماهواره ای که در مدار گردش به دور زمین گاهی در سایه قرار می گیره و به اصطلاح وارد کسوف می شه و گاهی هم از کسوف خارج میشه و تعداد وارد و خارج شدن از کسوفش هم به سرعت مداریش و زاویه ی میل مداریش نسبت به استوای زمین بستگی داره، من الان دقیقا در حالت کسوف به سر می برم. این نکته هم قابل توجهه که دمای ماهواره در حالت کسوف ممکنه تا دویست سی صد درجه سانتی گراد زیر صفر هم برسه و تنها چاره اش اینه که از این حالت در بیاد و خودش رو برسونه به نور خورشید. البته اگه سیستم هاش در وضعیت کسوف از کار نیفتاده باشن و بتونه از کسوف خارج بشه.


الان دقیقا یادم نمی آد با زیاد شدن سرعت یا زاویه میلش مدت زمانی که در کسوف می مونه کمتر می یا بیشتر!
فقط نوشتنه که مواقعی که آدم تنهای تنهاست آرامش بخشه.
هیچ چیزی مثل قلم و دستایی که می نویسن یا کیبورد و دستایی که تایپ می کنن، آدم رو درک نمی کنن.
ماهواره... کسوف...سایه...خورشید...انجماد..امید...شمس...شمس الشموس...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۳ ، ۲۳:۳۷
مانا
به خیال خودم می خواستم نه روز دهه ی ذی الحجه رو روزه بگیرم چون ثواب و اثراتش خیلی زیاده...
امروز روز دومی بود که گرفته بودم
از فردا هم کلاس ها شروع می شه
هر چند که چشم ام آب نمی خوره مدیرگروهمون که استاد این ترممون هست بیاد سر کلاس و کلاسا تشکیل بشه
جناب برادر عنایت کردند و با توجه به کم خوری و بی اشتهایی مزمنی که دو سه ساله پیدا کردم و با توجه به جثه ی بسیار لاغر و نحیف پیش پدر افاضه کردند که تو لاغری و نمی خواد روزه بگیری
پدر هم که حساس
فرمودند من راضی نیستم روزهایی که می ری دانشگاه روزه بگیری
هیچی دیگه ما هم مجبور شدیم بگیم چشم
و چشم غره ای هم به برادر برویم
به ما نیومده از این قرطی بازی های مذهبی
والا !
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۳ ، ۲۱:۱۷
مانا

اونی که با آی پی 46.240 برام پیام گذاشته فقط می تونم بگم که خیلی بی جنبه است و عقده ای!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۵۲
مانا

از سر بیکاری زدم شبکه نسیم...تو یه برنامه ای داشت با افراد صحبت می کرد و می پرسید چه آرزو هایی دارن اونا هم می گفتن...اگه با من مصاحبه می کردن می گفتم هیچ آرزویی ندارم...واقعا هم هیچ آرزویی ندارم...


*.به جز سلامتی و خوب بودن که آرزوی فطری همه است.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۲۸
مانا
احساس می کنم روز به روز دارم افسرده تر می شم و تو لاک تنهایی خودم بیشتر فرو می رم...مثل روزهای تلخ اصفهان...به چند تا دوست نیاز دارم...چند تا نه...یکی هم باشه کافیه..دوستایی که ارتباط باهاشون حس و حالم رو عوض می کرد...آدم واقعا بدون دوست نمی تونه دووم بیاره... نمی دونم این دو سه سال رو چطوری تونستم بدون حتی یه دوست سر بکنم...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۵۳
مانا

همه چه ذوقی می کنند از این که فردا روز میلادت هست آقا...

کاش من هم از آن همه بودم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۵۵
مانا

یادم نمی آد که تا به حال در مورد روز تولدم و این که مثلاً امروز همون روزی هست که به دنیا اومدم چیزی نوشته باشم چون خیلی اعتقاد و علاقه ای به این کار ندارم...

اما این دفعه به این دلیل دارم می نویسم چون از وقتی فهمیدم که 25 سالم تموم شده بهم شوک وارد شده و در واقع اصلاً نمی تونم باور بکنم که 25 سال از عمرم سپری شده و در واقع به هدر رفته...

اومدم بنویسم که مثل من نباشید که یک دفعه به خودتون بیاید و ببینید که چند سالی از عمرتون گذشته و هنوز خودتون متوجه اش نشده اید...

اتمام 25 سالگی شاید شروع سراشیبی عمر هر کسی باشه!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۵۵
مانا

خودت را بکشی... ریز ریز هم بکنی...آخرش خدا آن قدر به در و دیوار می کوبدت تا بدون دیازپام به آرامش برسی!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۳۵
مانا

.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۴۵
مانا
چقد این رمان 1984 حالم رو گرفت... خیلی دردناک بود.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۰۰
مانا

خدایا نذار بیفتم...التماست می کنم.

همه ی استخونام شکسته... یا جابر العظم الکسیر...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۰۱
مانا


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۴۶
مانا

الصِّفَةُ المُشَبَّهَةُ باسمِ الفاعلِ اسمٌ مشتقٌّ یَدُلُّ عَلی صِفَةٍ و صاحِبِها و ثُبوتِ تِلکَ الصِّفَةِ لَهُ،

نحوُ: حَسَن، کَریم...

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۳ ، ۱۹:۰۵
مانا


هر گاه برای تو تفاوتی نکرد که حاجت خود را بگیری یا نه، آنگاه حاجتت برآورده می شود.

( امام رضا علیه اسلام)

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۳ ، ۰۰:۳۶
مانا

.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۳ ، ۱۴:۱۶
مانا

خدایا من همون روزه داری هستم که عیدای فطر نماز صبحم قضا می شه...بدون با کی طرفی... البته می دونی!

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۳ ، ۲۱:۲۶
مانا

هی می خوام به روی خودم نیارم...خودم رو به بی خیالی بزنم واقعا نمی شه... متنفرم از این زندگی و شرایطی که دارم...حتی گاهی وقت ها به سر به نیست کردن خودم هم فکر می کنم...

یادمه وقتی بچه بودم و از چیزی و خودم و زندگی ناراحت می شدم نفسم رو نگه می داشتم تا خودم رو بکشم...روی دیوار خونه جاهایی که دیده نمی شد ریز با مداد می نوشتم مرگ بر زهرا دمیرچی... یه بار هم عموم دیده بود پرسیده بود چرا اینو نوشتی...اما دریغ که نمی دونستم هیچ وقت کسی نمی تونه با حبس نفس هاش خودکشی کنه...


کسی که بیمار است هذیان هم می گوید!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۴:۳۴
مانا

از وقتی نمی رم فیس بوک...حس می کنم خیلی روح و روانم آرومه... چیه اونجا... همه اش اعصاب آدم خورد می شه!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۳۳
مانا

خواستم بنویسم زندگی سگی اما دیدم زندگی سگ شرافت داره به نوع زندگی که دارم...

شاید بشه گفت زندگی خری، گاوی، گوسفندی، خوکی، ... البته با قید بل هم اضل.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۷
مانا

اگر زنده بود امروز جوان رشید و رعنای 24 ساله ای می شد...

بعد از مدت ها دوری و فراموشی،درست همین دیشب باید باشد، تا من دلم تنگ مزار شهدای اصفهان شود و یادم بیفتد که امروز روز تولد شهید سید محمد علی شاهزیدی است. شهیدی که خیلی خوب می داند چطور  با دل ها بازی کند.

متولد 29 فروردین 1369..این را وقتی فهمیدم که چند سال پیش در روز عرفه ای از خواهرش که سر مزارش، به چهره ی زیبا و دل ربای برادر  زل زده بود و نمی دانم چه حرف هایی را در دل با او رد و بدل می کرد، پرسیدم...

اگر زنده بود همین امروز جوان رشید و رعنای 24 ساله ای می شد...



چه خوب روی عکس  مزارت نوشته اند که 
والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود. آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

پرستویی که مقصد را در «ویرانی» لانه اش یافت…

از سایت 

http://www.raze57.com/archives/4715

…مدتی بود که رهبر معظم انقلاب در یک سخنرانی مهم فرموده بودند که معتقدم از اوقات فراغت جوانان به خوبی استفاده نمی شود و پس از آن دستور اعزام جوانان به مناطق محروم و واگذاری بخشی از سازندگی کشور به جوانان را صادر نمودند.
بارها از زبان معلمان و بزرگتر ها شنیده بود که این انقلاب که با عظمت و مجاهدات فراوان به چنین مرحله ای رسیده است، بی شک حاصل زحمات جهادگران و رزمندگان جهاد سازندگی بوده است.
و این جمله را نیز از سید شهیدان اهل قلم به خاطر داشت که: «هجرت مقدمه جهاد است و مزد جهاد نیز شهادت!»
از آن پس اخبار را به خوبی پیگیری می کرد و دقیق به دنبال این بود تا بفهمد فرمان احیا و تقویت بسیج سازندگی که پس از سخنرانی و تاکید مقام معظم رهبری مورد استقبال و حمایت جدی رئیس جمهور دولت نهم نیز واقع شد، چگونه و به چه شکلی اجرا می شود.
چند سالی از آن سخنرانی مهم رهبری می گذشت و امتحانات پایان ترم دبیرستان هم دیگر به پایان رسیده بود که متوجه شد یکی از دوستان صمیمی و قدیمی او برای کمک و سازندگی، آماده ی اعزام به یکی از مناطق محروم اصفهان شده است.
باید می دانستیم که با عشق و علاقه ای که از همان ابتدای دوران نوجوانی به کمک و دستگیری محرومان و ازپا افتادگان داشت، طرح «اردوهای هجرت۳» به شدت مورد توجه و استقبال محمدعلی قرار می گرفت.
با علاقه و میل فراوان به سراغ دوستش رفت و از او خواست تا نام «سید محمدعلی شاهزیدی» را نیز در لیست اعزامی ها اضافه کنند، اما گویا کمی دیر شده بود و ۱۴ نفر در گروه اعزامی آماده اعزام و عزیمت به منطقه بودند.
با اصراری که محمد علی داشت، نام او نیز به نیت حضرت ابالفضل العباس(ع) به عنوان پانزدهمین نفر اعزامی در این گروه افزوده شد.
محمدعلی با شور و شوق فراوان به سرعت خود را آماده ی عزیمت به روستای دورک واقع در پشت کوه دوم فریدون شهر اصفهان کرد.
گروه اعزامی از پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر اصفهان عازم یکی از مناطق محروم این استان شدند و به محض ورود به روستای دورک به ساخت حمام، مسجد و سایر اقدامات عمرانی و سازندگی پرداختند.
کمتر کسی می توانست تصور کند که تا چند روز دیگر یکی از رزمندگان و جهادگران همراه آنان به دیدار و لقای پروردگار خویش دعوت می شود و نام جهادگر بسیجی شهید سید محمد علی شاهزیدی به عنوان نخستین شهید اردوهای طرح هجرت۳ در تاریخ هجرت جوانان و اوج خلوص و دل کندن آنان از این دنیا ثبت و ماندگار خواهد شد.
روزهای ماموریت به سرعت می گذشت و طرح های عمرانی یکی پس از دیگری آغاز و تکمیل می شد. هر گروه تنها چند روز فرصت داشت تا از این جهاد عظیم و هجرت عاشقانه استفاده کند و طرح های عمرانی یک روستا را به پیش ببرد.
زمان حضور این گروه ۱۵ نفره در روستای دورک به پایان می رسید که در آخرین ماموریت خود که سرکشی به روستاهای مجاور و کسب اطلاع از مشکلات و محرومیت های آن مناطق بود، محمدعلی شاهزیدی به همراه چند نفر از همراهان و همرزمان خود مسئولیت این ماموریت را پذیرفتند.
صبح روز ماموریت و سرکشی به روستاهای مجاور دورک فرارسید. سختی راه و مشقت کوهستان و راه های صعب العبور پشت کوه دوم فریدون شهر و همچنین پیمودن راه طولانی روستاها موجب شد تا پس از بازگشت از سرکشی به طرف دورک، عده ای از همراهان برای تجدید قوا و نوشیدن آب به کنار رودخانه بروند.
در همین حال بود که یکی از دوستان و همراهان گروه، ناگهان به درون رودخانه افتاد و محمدعلی شاهزیدی برای نجات جان همرزم خویش به سرعت خود را درون رودخانه انداخت و با نجات جان وی، خود غریق آبهای خروشان زردکوه فریدون شهر شد و در چهارم تیرماه سال ۱۳۸۵ به درجه رفیع شهادت نایل شد.
نیروهای امدادی و کمک رسانی پس از مدتی برای نجات جان محمدعلی شاهزیدی به راه افتادند، اما گویا تلاش برای یافتن پیکر پاک وی بی نتیجه بود.
تلاش بی نتیجه همه امدادگران و غواصان در آبهای خروشان زردکوه تا چندین روز ادامه یافت تا این که پس از ۱۴ روز پیکر پاک شهید سید محمدعلی شاهزیدی در کنار این رودخانه ظاهر شد و پس از آن به زادگاه او در شهر اصفهان منتقل شد.
متاسفانه نهاد جهاد سازندگی در دولت هفتم و هشتم منحل شد، و تا پیش از دستور موکد رهبری مبنی بر اعزام جوانان هیچ نهاد و یا سازمانی مسئولیت سازندگی و رسیدگی مستقیم به روستاها و نواحی مستضعف نشین کشور را بر عهده نداشت. اعزام جوانان پرشور و با نشاط کشور که همواره و در عرصه های مختلف از جان گذشتگی و ایثار خالصانه آنان به وضوح دیده شده، فرصت بسیار مناسبی است تا علاوه بر رسیدگی مستقیم به روستاها و محرومان و مستضعفان سراسر ایران، روحیه ایثار، هجرت و جهاد را در میان جوانان نسل سوم احیا و تقویت کرد.
سیره و راه و روش هجرت و جهاد جهادگر بسیجی شهید سید محمد علی شاهزیدی نمونه بارزی از توانایی وخلوص جوانان و هم چنین علاقه فراوان آنان به کمک به محرومان و مستضعفان مناطق دور افتاده است.
گویا محمدعلی شاهزیدی بیش از هر شخص دیگری به خوبی دریافته بود که «هجرت مقدمه جهاد است و مزد جهاد نیز شهادت».
مزار پاک این جهادگر بسیجی زیارتگاه جوانان و عاشقان هجرت و جهاد است و نام و یاد شهید سید محمدعلی شاهزیدی در میان سایر شهدای شهر اصفهان به عنوان نخستین شهید طرح هجرت ۳ جای گرفت./ روحش شاد و یادش گرامی باد.

تصاویر پیوست:

شهید سید محمد علی شاهزیدی

از سمت چپ: شهید سید محمد علی شاهزیدی

شهید سید محمد علی شاهزیدی

نفر وسط: شهید سید محمد علی شاهزیدی

شهید سید محمد علی شاهزیدی

از سمت راست: شهید سید محمد علی شاهزیدی

شهید سید محمد علی شاهزیدی

آبهای خروشان زردکوه-محل شهادت شهید سید محمد علی شاهزیدی

شهید سید محمد علی شاهزیدی

تشییع پیکر شهید سید محمد علی شاهزیدی بر روی دستان مردم اصفهان

شهید سید محمد علی شاهزیدی

مراسم تشییع پیکر شهید سید محمد علی شاهزیدی در گلستان شهدای اصفهان

شهید سید محمد علی شاهزیدی

شهید سید محمد علی شاهزیدی


۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۰۸
مانا

معلوم است تو دیگر مرا دوست نداری.
- چطور می‌توانی این حرف را بزنی؟ چرا؟
چون که غصه می‌خوری. وقتی کسی را دوست داشته باشی، هرگز غمگین نمی‌شوی.

رومن گاری | تربیت اروپایی | مهدی غبرائی | انتشارات نیلوفر | کافه کتاب

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۵۴
مانا

چند وقت پیش یکی از دوستام بعد چند وقت رفته بود یکی از چت روم هایی که همیشه بیکارها و اونایی که دنبال دوست موست می گردن، اونجا پلاسن، داشت با چند نفر چت می کرد. تا دیدم رفته چت روم گفتم اینجا چی کار می کنی؟ گفت بعد این همه سال اومدم ببینم چه جوریه این جا ها، اما نمی دونم چرا دیگه مثل قبلنا مزه نمی ده. بهش گفتم واسه این که دیگه بچه و نوجوون نیستی و از وقتت گذشته این کارا ! حالا من خودم هم وقتی به اقتضای سنم یه چیزایی رو می خوام که ندارم با خودم می گم ولش کن بهشون فک نکن چند سال دیگه می بینی که دیگه اونا رو نمی خوای !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۰۰
مانا

طبق روال همیشگی تابستان ها و عیدها خانواده رفتند مشگین شهر.

از اونجایی که کلی کار روی سر من ریخته بود و برادرم هم تمایلی نداشت امسال بره اونجا، چند روز اول رو با اون ها نرفتیم، اما تماس های پی در پی پدر که می خواستند ما هم اونجا باشیم باعث شد تا ما هم راهی بشیم

. ساعت یازده و نیم صبح راه افتادیم نزدیک های زنجان رسیده بودیم که بابام خبر داد که برف شروع شده و بهتره احتیاط کنیم و معطل نکنیم تا زودتر برسیم مشگین شهر.داداشم گفت اگر اینطوره پس ما برمی گردیم خونه چه کاریه این همه راهو بریم که هوای برفی مشگین شهر رو ببینیم که مورد تایید قرار نگرفت و با نق و نوق سفر رو ادامه دادیم.

هوا خیلی خوب بود داداشم با یه تی شرت راه افتاده بود. زنجان رو که یه کمی رد کردیم بارون خیلی شدیدی گرفت. لاستیک های ماشین هم که خیلی صاف بود و سر می خورد، سعی کردیم با سرعت پایین حرکت کنیم که بارون قطع شد و هوا بهتر شد.

به داداشم گفتم چه جالبه مثل بازی های کامپیوتری که از مراحل راحت وارد مراحل سخت می شن ما هم بارون رو رد کردیم و قراره برسیم به مرحله ی برف !

حدود ساعت شش و نیم بود که به بیست کیلومتری اردبیل رسیدیم. از جاده ی سرچم اومده بودیم که با این که من از این جاده متنفرم و خاطره ی خیلی بدی ازش دارم اما واقعا طبیعت مسحور کننده ای داشت و خیلی لذت بردم. وقتی بیست کیلومتر مانده به اردبیل تبدیل به نوزده کیلومتر مانده به اردبیل شد در کمال ناباوری دیدیم داره برف می باره و جاده خیلی لغزنده است و لودرهای راهداری دارن رو جاده خاک می پاشن. داداشم سرعت رو کم کرد تا بتونه ماشین رو کنترل کنه. بهش گفتم نگه دار زنجیر چرخ بزن اما ماشین تحت کنترلش بود و خیلی اهمیت نداد. هوا دیگه کم کم تاریک شد. رسیدیم پلیس راه اردبیل. داداشم ازشون پرسید جاده چطوره و اونها گفتند راه بازه و ادامه دادند که یه دکتری هست توی راه گیر کرده این بنده ی خدا رو هم برسونید تا مشگین شهر.ما هم قبول کردیم و سوار شد.

جناب این دکتر جوان خیلی ترسو تشریف داشتند، گفتند که وای ترمز نگیری ها اگه بگیری، ماشین می ره می خوره به ماشین های روبه رو. وای کاش زنجیر چرخ بزنی این طوری نمی شه و این ها و خلاصه کلی جو داد و داداشم که اولین تجربه اش بود توی جاده ی برفی رانندگی کنه ماشینو نگه داشت. با این که بلد نبود زنجیر چرخ رو وصل کنه به چرخ، یه کم تقلا کردند اما ثمری نداشت. برف هم خیلی داشت میومد و لباس هم نداشت یخ زده بود. دکتر هم می گفت بخاریتو روشن نکن اگه تو راه موندیم سوخت داشته باشیم. درو باز بذار یه دفعه ممکنه گرگی چیزی بیاد زود بپریم تو ماشین. یه جوری جو داده بود که من یک آن فکر کردم توی یه دشت برهوتی هستیم که هیچ چیزی اونجا نیست و ما تک و تنهاییم. درحالی که هنوز تو محوطه ی شهر بودیم.

خلاصه داداشم به شماره ی امدادخودرو زنگ زد که بر احتیاط تو راه دیده بودم و برداشته بودم گفتند ما ماشینو بوکسول می کنیم و به ما ربطی نداره اما خط رو نگه دارید ببینیم چی کار می تونیم بکنیم که قطع شد. بعد از چند دیقه دیدیم ماشین امداد هلال احمر نگه داشت. اومدند خدا خیرشون بده زنجیر چرخ رو بعد یه ساعت تقلا وصل کردند. اون آقای دکتر هم ساکشو برداشته بود. ترسیده بود از لاستیکای صاف ماشینمون که خیلی مناسب نبود و منتظر یه ماشین دیگه بود. کار زنجیر کردن که تموم شد و خواستیم راه بیوفتیم داداشم به دکتر گفت نمی آی؟ امدادی ها گفتن بابا اینو ولش کن شمالیه دیگه می ترسه ( با عرض معذرت از شمالی هایی که نمی ترسن!) خلاصه ما راه افتادیم و امدادی ها دکتر رو بردن اسکان امداد. چون نه من، نه داداشم تجربه ی سوار شدن تو ماشین چرخ زنجیر دار رو نداشتیم و زنجیر چرخ هم به زور وارد لاستیک های صاف و پهن ماشین شده بود، داداشم می ترسید با سرعت زیاد بره. با سرعت ده کیلومتر بر ساعت می رفت و زنجیر چرخ خیلی صدا می داد و ماشین می لرزید و ما فک کرده بودیم اگه تند بریم لاستیکا می ترکه.

امدادی ها گفته بودند ما می ریم جلوتر دورادور مواظبتون هستیم. وقتی دور زدن، دیدن ما با این سرعت داریم می ریم، نگه داشتن گفتن اینطوری که خطرناکه میان می زنن به ماشینتون. داداشم گفت اوضاع ماشین خوب نیست. قرار شد بریم تو اسکان تا صبح بمونیم. یکی از امدادی ها سوار ماشین شد و ماشین رو روند با سرعت شصت کیلومتر و گفت ایردی نداره که با این سرعت ماشینو برونی. داداشم گفت پس اگه اینطوره ما توی یه نماز خونه ای وایمیستیم نماز بخونیم و برمی گردیم. امداد رسان یه جایی ما رو نگه داشت خودش پیاده شد و دست تکون داد به ماشین امداد. اما ندیدن و رد شدن. داداشم گفت ما مثل اون دکتره نیستیم شما رو می رسونیم تا امداد.

از بس تو سرما و تاریکی بودیم تا داداشم جای گرم و نرم و امکانات امداد رو دید، بهم گفت بهتر نیست اینجا بمونیم؟ گفتم نه دیگه، بریم بهتره. تشکر کردیم و راه افتادیم و بعد یک و نیم ساعت یعنی دوازده ساعت بعد از حرکت کردنمون ساعت یازده و نیم رسیدیم خونه.

جالبیش این بود که من و داداشم خدا رو شکر آروم بودیم و استرس نداشتیم اما بابام هر دیقه زنگ می زد کجایید؟ چی کار می کنید.مامانم به همه خبر داده بود. خلاصه شاکی شده بودیم و اعصابمون خورد شده بود که بچه نیستیم خدا هم امداد هلال احمر رو واسمون رسونده بود و راحت بودیم. داداشم می گفت این دکتره دیگه کی بود اون وسط سبز شد منم گفتم از کجا معلوم حتما کار خدا بوده ما هم که ناشی و بودیم و لاستیکا ناجور بودن اگه زنجیر چرخ نمی زدیم ممکن بود اتفاق بدی بیوفته اما کلا با احتیاط و ترس های مسخره اش خیلی رو اعصاب بود مخصوصا برای منی که تا حدی تو این شرایط بی خیالم.

وقتی رسیدیم مشکین برف داشت می بارید با این که داشتم غر می زدم که شش ماه تو تهران یخ زدم حالا هم باید عیدم رو توی برف بگذرونم و چقد از این مشگین خراب شده بدم میاد، یک لحظه که برف های ریز رو دیدم که آروم آروم و سلانه سلانه داشتن زیر نور تیر چراغ برق به آرومی زمین می ریختن خیلی لذت بردم.

*. من خودم به شخصه هیچ نظری در مورد ترسو بودن یا نبودن شمالی ها ندارم اما به نظرم آدم های ناامید و کم تحملی ان !

*.درسی که از این ماجرا می شه گرفت این بود که بدون نق و نوق از همون اولش به حرف پدر گوش بدید تا گرفتار این مسائل نشید!

*.چهار پنج روز بیشتر مشگین شهر نموندیم به غیر یکی دو روز آخر هوا خیلی سرد بود همه می دونستن که من روی هوای سرد خیلی حساسم می گفتن زهرا با خودش برف آورده اما خدا رو شکر خیلی خوش گذشت.
*. خدا خوب می دونسته که منو حوالی رشته های پزشکی و این چیزا سوق نداده، خواهرم مشگین شهر چهار نفرو پشت سر هم حجامت کرد، من این جا خودشو حجامت کردم، حالم از دیدن خون به هم خورد !
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۵۶
مانا

به نظر من این که امکان نداره خداوند هر چیزی رو که بهش وجود داده معدوم کنه و به عدم برگردونه خیلی مزخرفه...دنیا خیلی گلستان می شد اگر آدم هایی که هیچ امیدی به زندگی کردن ندارن گزینه ی دیگه ای غیر از بهشت و جهنم داشتن و اون هم برگشت دوباره به عدم بود...اگه این قانون وجود می داشت اولین کسی که جا رزرو می کرد برای برگشت به عدم خودم بودم...همه چیز این دنیا و خدایی خدا و آخرت و بهشت و جهنم و موجودات و نظم آفرینش و رسالت انبیا و تشریع دین و همه چیز و همه چیز خوب و عالیه اما تنها سوالی که من از خدا دارم اینه که چرا منو خلق کرده ! فقط همین... تنها سوام زندگیم که یه عالمه پاسخ های تکراری و فلسفی و دینی که تا به حال بهم دادن هیچ وقت نتونسته منو قانع کنه !

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۵۲
مانا

سال نو که نه بلکه روز از نو روزی از نو !

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۰۳
مانا

اولاً من انشایم را با نام خدایی که جهان و جهانیان را با نظم و شکوه آفریده است شروع می کنم.


با دیدن این عکسا، که از دفترچه انشاء زهوار درفته ای گرفتم که تو اسباب کشی اخیر از توی آت و آشغال ها و کاغذ های باطله پیدا کردم و نمی دونم هم مال کدوم سال دبستان و احیانا راهنماییم هست،متوجه می شید که من عجب اعتماد به نفسی دارم که می خوام نویسندگی یاد بگیرم !





یاسر یاسر میثم...میثم به گوشم...این جا نقل و نبات می ریزن وحشتناک...کبوترا رو بفرستید !
واللللا..آخه مردم آزاری هم حدی داره...متاسفم که مردم ما این قدر بی شعورن که مراعات هیج چی رو نمی کنن...گوشم رفت از این همه صدای بمب و خمپاره و ترقه...عجب بساطیه ها...حقتونه که اون دنیا تو آتیش حق الناس هایی که امشب واسه خودتون جمع می کنین بسوزین !

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۴۵
مانا
دانشگاهمون قراره از 21 ام تا 27 ام ببره اردوی راهیان نور. منم اسم نوشته بودم اما حال مامانم  خراب شد و الآن نیاز به مراقبت داره برای همین امشب گفتم اسممو خط بزنن...

شاید تا به حال تنها تصمیم درستی که توی زندگیم گرفتم همین باشه !

*.حضرت حافظ
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۰۲
مانا

مامانم خیلی مریضه

فقط می تونم بگم که برای شفاءش خیلی دعا کنید.


تو این عمر نزدیک یک ربع قرنیم فقط تا تونستم اذیتش کردم هیچ وقت هم نمی تونم جبرانش کنم هیچ وقت !

یادمه وقتی بچه بودیم و بابام پیشمون نبود و مامانم مریض می شد، همه ی همسایه ها می اومدن کنارش جمع می شدن و ما رو دلداری می دادن و می گفتن تو همیشه مریضی هاتو بزرگ می کنی چیزی نیست که خوب می شی ! یا زنگ می زدیم به خاله و داییم اینا، اونا می اومدن پیشمون. خیلی لحظات سختی رو سپری می کردیم. تو خودمون کز می کردیم و مامانم می گفت خدایا یعنی می شه زنده بمونم و بزرگ شدن و دانشگاه رفتن بچه هامو ببینم؟ روضه می خوند و گریه می کرد ما هم نمی دونستیم باید چی کار کنیم !
گاه گاهی فقط می تونستیم بگیم مامان تو که چیزیت نیست ببین  همسایه ها هم می گن که حالت خوب می شه !
حالا دیگه از اون موقع ها ده پونزده سال می گذره.شکر خدا بابا پیشمونه و داداش بزرگ شده، اما حتی وقتی برای چند لحظه هم خونه نباشن و حال مامان خراب بشه باز هم همون احساس تنهایی های دوران بچگی می آد سراغم. دوس دارم باشن و بگن چیزی نیست، دوست دارم حالا که نه همسایه ای داریم و نه خاله دایی ای نزدیکمون هست، باشن و به جای همسایه ها و فامیل، برای حرف مامانم که این دفعه می گه خدایا یعنی می شه زنده بمونم و سروسامون گرفتن بچه ها مو ببینم، بخندن و بگن یادته اون موقع ها هم که مریض می شدی از این حرفا می زدی؟ چیزی نیست و حالت خوب می شه...کاش این دفعه هم واقعا چیزی نباشه و حالش خوب بشه...

*.حضررت عباس یادته؟ من که یادمه.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۵۶
مانا

امروز و دیروز توی یه کارگاه آموزش مقاله نویسی آی اس آی شرکت کردم.خدا رو شکر محتویاتش خیلی عالی بود مدرسش هم عالی تر ! جناب مهندس سید یحیی موسوی

البته اصل حرفم در مورد این کارگاه نیست...

یادمه تابستون که اسمم از حوزه در اومد و قرار شده بود یک سری رضایت نامه هایی رو از محل دوران تحصیل جمع کنم و براشون بفرستم رفتم دبیرستانی که اونجا یه زمانی درس می خونم مدیر رو دیدم و صحبت کردم و گفتم که برای چه کاری اومدم از موقعیت و شغل و تحصیلاتم پرسید و گفت خانوم عباسپور رو که می شناختی گفتم بله. هم کلاسیم بود  و می دونستم که رتبه ی 5 کنکور شده بود و  مهندسی برق می خوند. گفت مقاله هاش رو چند تا دانشگاه آلمانی پذیرش کرده و من با چند تا حساب کتاب انگشتی متوجه شدم که در اون دورانی که سرم رو زیر پتو می کردم و به خاطر بعضی از خیالات و توهماتی که الآن متوجه شدم با صبر کردن همه اش می تونست برطرف بشه گریه می کردم و گریه می کردم و گریه می کردم و سر درد می گرفتم و می خوابیدم ایشون مقاله می نوشت و خلاصه تا ما لیسانسمون رو بگیریم ایشون فوقش رو هم تموم کرده و مقاله های جور وا جور هم نوشته تا این که دو سه هفته پیش شنیدم که دانشگاه آلمانی پذیرشش کرده و داره اونجا درس می خونه.

یکی دیگه از هم کلاسی های دیگه ام که دیگه ترکونده وقتی دیدم ارجاعات مقاله هایش حدود 110 تاست نزدیک بود شاخ در بیارم !

یکی دیگه از هم کلاسی های دانشگاهیم رو چند وقت پیش توی فیس بوک دیدم هم ورودی بودیم خلاصه تا ما لیسانسه رو بگیریم ایشون هم فوقش رو گرفت و از یکی از دانشگاه های آمریکا پذیرش گرفته و داره اونجا پی اچ دی می خونه البته بگذریم از عکس های بی حجابش تو آمریکا که گذاشته بود توی فیس

وقتی این چیزا رو می شنوم اول از همه یک حسرت عرفی که ناشی از تلقین ها و انعکاس های دیدگاه های دیگران در من هست برام پیش می آد اما آخرش می گم که چی؟ اصلا برام قابل هضم نیست مثلا اون هم کلاسی دوران دبیرستانم که چقدر زرنگ بود توی درس و این همه شب تا صبح تلاش کرده درس خونده و خودش رو به اون جایی رسونده که بره و از دانشگاه معتبر پذیرش بگیره مثلا با چه انگیزه ای این کارو کرده که به کجا برسه به پول ؟ به شهرت؟ به مقام؟ ارضاء روحیه ی علم طلبی؟ یا به چی؟ چطور تونسته شب ها بیدار بمونه بی خوابی ها بکشه دوندگی بکنه آزمایش بکنه آزمون خطا بکنه این مجله اون مجله تا مقاله اش پذیرش بشه اما من نمی تونم واقعا نمی تونم دو ساعت از خوابم کم بذارم چون هم کل سیستم بدنم به هم می ریزههم واقعا نمی دونم برای چی باید این کارها رو بکنم !

یا وقتی توی این کارگاه بودم و مدرسش هم عضو بنیاد ملی نخبگان بود و قریب سی چهل مقاله ی آی اس آی داشت همه اش داشتم به این فکر می کردم که به خاطر چه چیزی این همه تلاش کرده تا به این جا رسیده؟

توی جو کارگاه قرار گرفتم و تا حدی برام مرحله ی مقاله دادن و این ها جا افتاد و یاد حرف های استادمون توی کلاس افتادم که هر موضوعی که توضیح می داد در کنارش می گفت از این موضوع می شه یه مقاله ی خوب در آورد گفتم خب خوبه من هم بیوفتم توی این کار و شاید تونستم یه مقاله ای بنویسم اما بلافاصله یه حس قوی تو درونم بهم گفت که چی؟ آخه بری مقاله بنویسی که چی بشه حتی اگه با مقاله نوشتن راه از دکترا قبول شدنت رو هموار می کنی اما باز هم این که چی وجود داره رو نمی دونم چطور می تونم این مسئله ی بغرنج و دردناک رو با خودم حل بکنم.

فکر می کنم این ها یک جوری به پوچی رسیدن باشه. من دور خودم رو خیلی شلوغ کردم که خیلی هم خوبه اما واقعا هیچ هدف و انگیزه ای ندارم تا توی این کارها پیشرفت کنم تنها هدفم این شده که یه جوری وقتم رو سپری کنم و این کارهایی که انتخاب کردم رو یه جوری لب مرزی پاس کنم بره.

درس های دانشگاهم هست که خیلی منبع خوبیه برای تحقیق و پیشرفت درس های حوزه همین طور. یا حتی کلاس های آموزشی دیگه ای که می رم هم همین طور این پتانسیل رو دارند که من در اون ها پیشرفت کنم و خودم رو به نقطه ی خوبی برسونم اما واقعا هیچ هدفی ندارم و نمی دونم برای چی باید انقدر تلاش بکنم تا توی یه موضوعی بهترین بشم !

خدایا مددی !

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۵۲
مانا

دلم واسه این جا تنگ شده بود...

بعد از حدود دو سه هفته ی بسیار خسته کننده و هیجان انگیز و وقت گیر خدا رو شکر یک چند لحظه ای وقت پیدا کردم تا بیام و این جا بتونم بنویسم !!!

این خیلی خوبه که آدم انقدر سرش گرم باشه که به مسائل منفی فکر نکنه اما این وحشتناک بده که آدم انقدر سرش گرم باشه که به مسائل مثبت هم نتونه فکر بکنه

 حیف که اون قدر از اون چیزهایی که می خواستم بنویسم گذشته که یادم رفته !

اصولا آدمی هستم که نت اومدن حس و حالم رو خیلی خراب می کنه خدا رو شکر که سرم انقدی گرم شده که نیام و حال و هوام هم کمتر خراب شه !

حالا یه نمونه از سرگرمی های این چند وقت رو محض ثبت شدن در دفتر خاطراتم یعنی اینجا عرض می نمایم !

خب یکی بود یکی نبود !

هفته ی پیش یک سری امتحان قم داشتم شنبه و دوشنبه...جمعه شب رفتم موندم تو خوابگاه با دوستم چقدر حس و حالش خوب بود یاد دوران خوابگاه نشینیم افتادم شنبه امتحانم رو که دادم برگشتم خونه چون هم کلاس دانشگاه داشتم هم کلاس زبان

تصمیم گرفتم دوشنبه صبح راه بیفتم دوباره برم قم که برسم به امتحان بعد از ظهرم اما وقتی دیدم یک شنبه کلاس های بعد از ظهر دانشگام تشکیل نمی شه و ساعت چهار به بعد هم دو تا کلاس  رفع اشکال گذاشتند همون موقع حرکت کردم به سمت قم چه حرکت کردنی

ساعت دوازده که شد کلاس دانشگاه رو نیمه کاره گذاشتم به امید این که ساعت 12.05 دقیقه برسم به سرویس دانشگاه تا مترو،حالا نگو سرویس ها زمانشون عوض شده شده 12.15 انقدر حرص خوردم که من زودتر اومدم بیرون اما هنوز بچه ها توی کلاسن و دارن درس گوش می دن 12.15 شد سرویس نیومد و من هی دارم جلز ولز می کنم 12.125 سرویس اومد دوستم هم که سر کلاس بود پیداش شد حالا من هم از این ناراحتم که الکی کلاسو از دست دادم هم از این که سرویس چرا دیر کرده نگو فکر می کرده که باید 12.20 بیاد خلاصه رفتیم مترو. هم مترو کرج اومده بود هم مترو تهران دوستم دوید رسید به مترو تهران من نرسیدم به مترو کرج ! خلاصه این که اون باز هم جلو افتاد و من هم اونجا یه ربعی منتظر شدم تا مترو بیاد. همه اش هم داشتم حرص می خوردم و به این فکر می کردم که اصلا وقتم برکت نداره کسی که وقتش برکت نداشته باشه به هیچ دردی نمی خوره

رفتم سوار خط های شهریار شدم و اون میدونی که می رفت قم منتظر اتوبوسای قم شدم اما انگار نه انگار هیچ اتوبوسی رد نمی شد تاکسی ها هم که خیلی گرون می گرفتن خلاصه خدا رحم کرد و ساعت دو و نیم اتوبوسی اومد و سوار شدم ساعت نزدیک های چهار بود که عوارضی قم نگه داشت اتوبوس هم داشت می رفت کاشان پیاده شدم می خواستم بپرسما فقط همین جا نگه می دارید یا جلوتر هم جای پیاده شدن هست(شاید هم اصلا نبوده نمی دونم) که نپرسیدم پیاده شدم حالا مگه تاکسی اتوبوسی اون طرفا پیدا می شه؟ اصلا منم که نمی شناسم اونجاها رو یه کمی صبر کردم به دوستم که تو خوابگاه بود زنگ زدم گفتم چی کار کنم می خواستم به کلاس رفع اشکال برم نشد به یکی دو تا از دوستای توی قم ام زنگ زدم که بپرسم اینجایی که من پیاده شدم کجاست وسطش قطع کردم بی خیال شدم

یه کمی قدم زدم و فقط داشتم حرص می خوردم که چرا وقت های من الکی داره هدر می ره ساعت چهار و ده بیست شده بود یه راننده ای اونجا با ماشینش قیسی و برگ و اینا می فروخت خداخیرش بده گفت خانوم منتظر کسی هستید اولش محل نذاشتم گفتم آره قراره بیان دنبالم بعدش چند بار هم پرسید گفتم می خوام برم 72 تن گفت خانوم 72 تن که 500 ششصد متر پایین تره پیاده هم می تونی بری خلاصه ما پیاده رفتیم و رسیدیم اونجا و سوار ماشین شدم و جلوی حرم پیاده شدم و باید می رفتم اون طرف حرم ! تا سوار تاکسی های زنبیل آباد شم انقدر ناراحت بودم که اصلا نرفتم زیارت و نه سلامی نه علیکی طلبکار بودم دیگه کلی ! خلاصه ساعت دقیقا شش و ربع وقتی که کلاس رفع اشکال اولی تموم شد . رسیدم با خدا قهریده بوده همه وایستادند نماز جماعت منم با خودم گفتم نمی خونم چه فایده ! خلاصه با خدا قهر بودم و کلاس بعدی رفع اشکال رو هم سر کردم و رفتیم خوابگاه

خب قصه ی ما داره کم کم به آخر می رسه خلاصه به امر خدا باهاش آشتی کردم و به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت نباید حرص بخورم چون وقتی حرص می خورم و نگران چیزی هستم همه چیز به هم می ریزه !

یه کار خیلی سنگین برداشته بودم اشتباه از خودم بود سبک سنگینش نکرده بودم مثل چی توی گل گیر کرده بودم نمی تونستم هفت هشت ماهه هم تمومش کنم اما ازم می خواستن کمتر از پنج ماهه تموم کنم و تحویل بدم دیدم نمی شه اما به اجبار قبول کرده بودم خدا به خیر کرد و یه کاری کرد به هم بخوره وگرنه خیلی از برنامه هام عقب می افتادم خلاصه این که بچه ها ! درس بعدی که گرفتم و امیدوارم بعد از این هرچند که خیلی دیره اما بتونم بهش عمل بکنم اینه که همه چیز رو باید خیلی دقیق پرسید و خیلی دقیق هم روش فکر کرد و بعد هم خیلی تصمیم گرفت !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۰۷
مانا
دیروز که اومدم بیرون از خونه و از جدول کنار خونه امون که پر از برف شده بود رد شدم...نا خود آگاه رفتم به زمستان حدود ده سال پیش و قبل تر از اون...توی این ده سالی که از دیار خیلی برف خیز یعنی مشگین شهر جدا شده بودم و البته خیلی هم خوشحالم ! با بارش برف در این حد رو به رو نشده بودم...قدم زدن روی برف چند سانتی و شنیدن صدای نرمش اون زیر قدم ها حس خیلی خوبی بهم داد و من رو دلتنگ زمستان سال ها قبل کرد...اما فقط این احساس لذت همین چند لحظه بود و بعد از اون آنچنان سرما غلبه کرد که شروع کردم به لعن و نفرین کردن به زمستان و جد و آبادش ! همه ی چیزهایی که توی زندگی من رو آزار می دن یک طرف و احساس سرما و هوای سرد و یخبندان هم یک طرف.
به خاطر همین بیزاری از هوای سرد و اذیت شدن از هوای سرده که فکر نمی کنم هیچ وقت بتونم تجربه ای مثل تجربه ی دیروز داداشم و آبجیم رو داشته باشم.

دیروز تو خیابون به خاطر سرمای خیلی زیاد داشتم گریه می کردم ! یعنی در این حد ! خدایا به فریاد اون هایی که به هر نحوی امکان گرم کردن خودشون رو تو این هوای یخبندان ندارن برس !






تازگیا به این نتیجه رسیده بودم که اگه صبح تا نه ده نخوابم و زود تر بیدار بشم حتما در طول روز از کارهام عقب نمی افتم اما چند بار که صبح زود بیدار شدم و تا ساعت نه ده به جای درس خوندن یا انجام کارهام ،کارهای الکی و وقت تلف کن انجام دادم به این نتیجه رسیدم که بهتره بسیار سنگینانه بخوابم و همون ساعت نه ده بیدار شم.


۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۳۰
مانا

دوباره برگشتیم تهران

خداحافظی با صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی که تا از در می اومدم بیرون چشمم می افتاد بهش !

و سلام به السلام علیکم یا اولیاء الله و احبائه

*. تپه ی نورالشهداء در شهرک که تا از در می آم بیرون چشمم می افته بهش !

صد رحمت به اینترنت پارس آنلاین که همه اش ازش می نالیدیم

این جا چون خطوط مخابرات فیبر نوریه باید از مخابرات اینترنت می گرفتیم که سرعتش افتضاحه 

حس چرخوندن تصاویرو نداشتم !


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۰۷
مانا

تازگیا به این نتیجه رسیدم که بیشتر به جای فکر کردن ، باید فکر نکنم !*



*. به خیلی چیزا
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۲ ، ۰۱:۲۴
مانا

قسمت رو نمی شه دور زد وگرنه اون ما رو دور می زنه !

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۲ ، ۱۱:۵۹
مانا

در آستانه ی نزدیک شدن به اولین امتحان از اولین ترم ام می خوام یک تصویری خاطره انگیز بذارم این جا برای خودم.

از این دست خاطره ها زیاد دارم که امیدوارم هیچ وقت تکرار نشه ! ان شاء الله


خدا رحمت کنه دکتر نصر رو. کمترین نمره و بیشترین نمره رو از درس های ایشون گرفتم یکی چهار که لطف کرد و بهم نه و نیم داد و یکی هم بیست که خودم گرفته بودم :دی بهم نداده بود ! و تنها بیست دوره دانشجوییم بود ! چون اون ترم خیلی خوندم و مسئله حل کردم و خیلی هم رفته بودم تو کار  ژوزف مورفی و تفکر مثبت و این چیزا و همون یه ترم به دستورات کتاب خیلی خیلی مفیدش یعنی "روح و آرامش درون" عمل کردم و نتیجه هم گرفتم ! و بعدش دیگه ولش کردم و به احتمال خیلی زیاد کار شیطونه بوده !

ایشون سرطان گرفت و به رحمت خدا رفت! چقدر دانشجو توی مراسم دفنش شرکت کردند !

فاتحه ای نثار روحش بکنیم که خادم الحسین علیه السلام بود.

حالا نگید داره تبلیغ تفکرات روان شناسانه و عرفانی غربی رو می کنه نمی دونم اسمش رو چی می شه گذاشت اما به نظرم بعضی از اون روان شناس ها که البته تعدادشون هم خیلی کمه به یه تفکراتی رسیدند که درواقع همون سنت هایی هست که خدا در عمق روح و فطرت ما گذاشته اما چون با مبانی ما آشنایی ندارن روش یه اسم دیگه گذاشتن

مثلا مثل کتاب گفتگو با خدا از " نیل دونالد والش" که خوندنش رابطه ی من با خدا رو خیلی خیلی متحول کرد. از بس برای امتحان فردا به صحبت های ضبط شده سر کلاس استاد گوش دادم که همه اش زاویه گفته و درجه می خواستم بنویسم رابطه ی من با خدا رو به اندازه ی فلان درجه بیشتر کرده !

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۲ ، ۰۰:۳۳
مانا

صبر* دوای هر دردی!


*.صبوری


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۲ ، ۰۹:۲۴
مانا

بده در راه خدا !

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۲ ، ۱۸:۲۰
مانا

هفته دیگه سه شنبه به امید خدا امتحان پایان ترم دارم

چه عجیب و چه قریب !

الآن ساعت دو و نیم نصفه شبه

چند دیقه پیش آبجیم بیدارم کرد و گفت می شنوی این صدا رو؟ من از این صدا خوابم نبرده منم هر چی گوش کردم صدایی نشنیدم انقدر راحت خوابیده بودم که بنابر این این اصل که توی این دنیا هیچ کسی راحت آب از گلوش پایین نمی ره قاعدتا باید یکی بیدارم می کرد.خلاصه انقدر گفت این صدا رو می شنوی که خیلی ترسیدم و خوابم پرید مخصوصا به خاطر این که دیروز سحر هم یک شبح سیاهی رو دیده بودم که حرکت می کرد و بقیه هم گفته بودند احتمالا خطای دید بوده.پاشدیم چراغا رو روشن کردیم من که دیگه اصلا خوابم نمی برد رفتم سراغ لپ تاپ داداشم تا  ایملیم رو چک کنم ببینم اون ایمیلی که منتظرش بودم رسیده یا نه داداشم یه مرتبه از خواب پرید و دید ما بالای سرشیم قلبش گرفت نمی تونست حرف بزنه ترسیده بود که نکنه اتفاقی افتاده از سر و صدای ما بابا مامان هم بیدار شدن خلاصه همه ی تقصیر ها افتاد گردن من که چرا وقتی آبجیم بیدارم کرد بی تفاوت نگرفتم بخوابم و ترسیدم !

خیلی بده این ترسیدن از اجنه و این مسائل مخصوصا اگه آدم تو خونه تنها باشه و مخصوصا تر مثلا سر نماز باشه و همه اش حواسش پرت تر بشه و فکر بکنه که یکی از پشت سر می خواد پیداش بشه.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۲ ، ۰۲:۳۳
مانا

و  هم چنان من نتوانسته ام یک چله ی کاملی بگیرم...بیشترین مدتی که توانسته ام زیارت عاشورا را هر روز پشت سر هم بخوانم بیست روز بوده است...بعد از آن دیگر گذاشتمش کنار...حدیث کساء، دعای عهد و سایر ادعیه هایی که خواندن هر روزه شان و تذکر مکررشان از امور بسیار مهمی هستند هم همین طور، در زندگی ام محجور مانده اند و من دلیلش را تا به حال نیافته ام...

و جالب ترش این که گاهی وقت ها این ذکر ها و ادعیه ها را دسته جمعی برمی دارم و به آخر نمی رسانم و به جای ثواب بردن کباب مدیون شدن هم برگردنم نقش می بندد...

حال چله ای را از امروز تصمیم گرفته ام انجام دهم...اما فکر نمی کنم این یکی را هم به سرانجامش رسانم...

با این وضعیت آیا می توان امید داشت که ذره ای از حقیقت اربعین را دریابم؟ هیهات !

محجور یا مهجور؟ نمی دانم

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۲ ، ۲۳:۳۷
مانا

پرواز را از تو آموخته ام از وقتی که دلم برایت پر می زند...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۲ ، ۱۹:۱۲
مانا

هر موقعی که از جلوی غرفه ذرت مکزیکی مترو چیتگر رد می شدم دلم می خواست یه لیوان بخرم و بخورم اما منصرف می شدم...تا این که امروز دیگه رفتم و خریدم...از داخل ایستگاه که اومدم بیرون...رفتم روی یکی از نیمکت هایی که به سمت غروب آفتاب بود نشستم و شروع کردم به خوردنش...اصلا هم به این فکر نکردم که می شد یک نفر دیگه هم سمت راستم نشسته باشه و با هم منظره ی زیبای غروب آفتاب رو تماشا کنیم...هوا هم خیلی سرد بود از اون هواهایی که من خیلی دوستش دارم...با این که از سرما بیزارم و همیشه صبح ها که تو ایستگاه منتظر مترو ام و می لرزم به هوای سرد لعنت می فرستم...اما سردی هوای دم غروب و سر شب رو خیلی دوست دارم...شاید به خاطر اینه که به دلایل مازوخیستی قبلن ها توی هوای خیلی سرد تصمیم می گرفتم قدم بزنم و فکر کنم قدم بزنم و فکر کنم و از این کارم لذت می بردم...خاطره های خوب زیادی از هوای سرد دم غروب دارم...بگذریم...خلاصه این که می شه گفت گور بابای هوای دونفره و از تنهایی لذت برد...


*.چون جوگیر شده بودم و لیوان بزرگی خریده بودم دیگه آخراشو به زور خوردم...
*.تو راه سطل آشغال نبود لیوانشو گذاشتم تو کیفم...آبجیم دیده می گه ذرت مکزیکی خوردی؟کجا؟ جلوی مردم؟تو طرح ضیافت اندیشه یه روحانی بهمون گفته بود حدیث داریم هرکی غذایی رو جلوی مردم بخوره که نتونه بهشون تعارف بکنه درد بی درمون می گیره...منم انقد مغزم از این حرف هنگ کرد که دیگه نتونستم به این فک بکنم که آیا باید از کاری که کردم پشیمون می شدم یا می ذاشتم حال خوبی که داشتم تو خاطرم خوب بمونه...


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۲ ، ۲۰:۵۶
مانا